اولین مطلب
اولین مطلب
سلام،
يادمه اولين روزی که الفبای انگليسی رو ياد گرفتم، بجای اينکه کلماتی رو که بهم می گفتن (hello, Reza, …) ياد بگيرم همش فکر میکردم که چه کلمه ای رو خودم می تونم بنويسم. آخرش يه چيزی نوشتم بردم نشون برادرم دادم گفتم اينو بخون : wame sauad .
گفت: اين چيه؟
گفتم: نوشتم دام صياد (حالا اين عبارت از کجا اومده بود تو ذهنم نمی دونم)
گفت: چه جوری خونديش که شد دام صياد؟!!!
منم براش توضيح دادم که w (دبليو) حرف اولش دال و u (يو) حرف اولش ياء هستش. خوب ديگه بقيه اش هم که درسته ! خلاصه بيشتر از اينکه خنده اش بگيره، عصبانی شده بود و زورش گرفته بود که از کجا اينارو آوردم.
(اين برادری که الان گفتم معرف حضور خيلی از دوستان هست, کافيه من بگم دلکش و ماجرای حنجره ی چند مليون تومانی ...)
***
روزی که تونستم اولين آهنگ رو با سه تار بزنم، بلافاصله بعدش دست و پا می زدم که يه آهنگ بسازم (از خودم در بيارم) و ضمناً حاضر به ساختن آهنگی که کمتر از يک شاهکار بشری باشه هم نبودم! کمتر از يکسال بعد نت خوانی رو ياد گرفتم و هنوز اولين وزن خوانی رو کامل تموم نکرده بودم که رفتم و شروع کردم به نوشتن نت آهنگ کارتون هايی که دوستشون داشتم (يکيش اون کارتون عروسکی بود که می خوندن بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا ...).
***
اولين داستان هايی که نه فقط با هدف سرگرمی خوندم کارهای هدايت بود که تو دوره دبيرستان از يکی از دوستام گرفتم. نمی دونم بعد از اولين داستانش بود يا اولين کتابش که سريع يه داستان نوشتم به اسم وصيت نامه. کل داستان دو صفحه بود و در واقع عبارت بود از متن آخرين يادداشت شخصی به نام منوچهر در آخرين لحظات قبل از خودکشی (با قرص). بعدش هم ول کن معامله نبوديم، الا و بلا می خواستيم شاهکارهای ادبيات را يکی بعد از ديگری سوسکشون کنيم!
***
از اين دست کارها خيلی کردم. اينا فقط چند تا نمونه شه (شطرنجی لطفاً). من يه دوستی دارم به اسم ميرزاد که بيشتر دوستام ميشناسنش. از بچه های شريف (روزگار)ه. می گفت دوتا استاد داشتن يکيشون تو تمام فيلدهای کامپيوتر يه اطلاعاتی داشته، ولی فقط يه اطلاعاتی داشته. يکی ديگشون فقط تو يه فيلد تخصص داشته، اما آی تخصص داشته. بچه ها اسماشون رو می ذارن –چاهی به عمق بينهايت- و -اقيانوسی به عمق يک سانت- . به قول سهيل که اونم انسان شريفي بود, بعنوان تمرين تعيين کنيد کدوم اسم مال کدوم استاد بوده؟ (تو پرانتز بگم : (هر بار و در هر برخورد بيشتر از اين سهيل خوشم مياد. اين دفعه هم که داشتم وبلاگش رو نگاه می کردم حسابی روشن شدم!!!)) الغرض؛ حالا من اخيراً اين احساس بهم دست داده که من يه استخرکی به عمق يک سانت هستم (اگه طول و عرض استخر هم يک سانت نباشه!).
امروز بعد از چند سال(!) يه کمی وقتمون آزاد شد و همسر نازنينمون هم از صبح زود رفته بود بيرون. ما هم نشستیم بجون اينترنت (البته بهتره بگم اينترنت با اين سرعتش جونمو گرفت). خلاصه وبلاگ های داستان کوتاه, پيمان شکن, εψιλον رو تورق کردم و انصافاً عجب وبلاگ ها دوست داشتنی ای (با عرض شرمندگی و شطرنجی بايد بگم ناصر، مهدی, علی و سهيل (مناشی وبالگ فوق (مناشی: جمع منشی به معنی انشاء کننده؛ وبالگ: جمع وبلاگ ، چطوره؟)) از دوستان خيلی نزديک من هستن و من تا حالا يکی دوبار بيشتر وبالگشون رو تورق نکرده بودم). اين شد که گفتم آقا رضا فقط جای تو خاليه. اين گوی و اين ميدان, بسم الله. ببينم پرخواننده ترين وبلاگ رو روبراه می کنی يا نه. [ر.ک. سه پاراگراف اول].
***
7 سال بعد...
اولين روزی که با حوصله چند تا بلاگ خوندم و اولين comment ام رو برا ناصر نوشتم، شب نشده وبلاگ خودم upload شده بود...
يادمه اولين روزی که الفبای انگليسی رو ياد گرفتم، بجای اينکه کلماتی رو که بهم می گفتن (hello, Reza, …) ياد بگيرم همش فکر میکردم که چه کلمه ای رو خودم می تونم بنويسم. آخرش يه چيزی نوشتم بردم نشون برادرم دادم گفتم اينو بخون : wame sauad .
گفت: اين چيه؟
گفتم: نوشتم دام صياد (حالا اين عبارت از کجا اومده بود تو ذهنم نمی دونم)
گفت: چه جوری خونديش که شد دام صياد؟!!!
منم براش توضيح دادم که w (دبليو) حرف اولش دال و u (يو) حرف اولش ياء هستش. خوب ديگه بقيه اش هم که درسته ! خلاصه بيشتر از اينکه خنده اش بگيره، عصبانی شده بود و زورش گرفته بود که از کجا اينارو آوردم.
(اين برادری که الان گفتم معرف حضور خيلی از دوستان هست, کافيه من بگم دلکش و ماجرای حنجره ی چند مليون تومانی ...)
***
روزی که تونستم اولين آهنگ رو با سه تار بزنم، بلافاصله بعدش دست و پا می زدم که يه آهنگ بسازم (از خودم در بيارم) و ضمناً حاضر به ساختن آهنگی که کمتر از يک شاهکار بشری باشه هم نبودم! کمتر از يکسال بعد نت خوانی رو ياد گرفتم و هنوز اولين وزن خوانی رو کامل تموم نکرده بودم که رفتم و شروع کردم به نوشتن نت آهنگ کارتون هايی که دوستشون داشتم (يکيش اون کارتون عروسکی بود که می خوندن بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا ...).
***
اولين داستان هايی که نه فقط با هدف سرگرمی خوندم کارهای هدايت بود که تو دوره دبيرستان از يکی از دوستام گرفتم. نمی دونم بعد از اولين داستانش بود يا اولين کتابش که سريع يه داستان نوشتم به اسم وصيت نامه. کل داستان دو صفحه بود و در واقع عبارت بود از متن آخرين يادداشت شخصی به نام منوچهر در آخرين لحظات قبل از خودکشی (با قرص). بعدش هم ول کن معامله نبوديم، الا و بلا می خواستيم شاهکارهای ادبيات را يکی بعد از ديگری سوسکشون کنيم!
***
از اين دست کارها خيلی کردم. اينا فقط چند تا نمونه شه (شطرنجی لطفاً). من يه دوستی دارم به اسم ميرزاد که بيشتر دوستام ميشناسنش. از بچه های شريف (روزگار)ه. می گفت دوتا استاد داشتن يکيشون تو تمام فيلدهای کامپيوتر يه اطلاعاتی داشته، ولی فقط يه اطلاعاتی داشته. يکی ديگشون فقط تو يه فيلد تخصص داشته، اما آی تخصص داشته. بچه ها اسماشون رو می ذارن –چاهی به عمق بينهايت- و -اقيانوسی به عمق يک سانت- . به قول سهيل که اونم انسان شريفي بود, بعنوان تمرين تعيين کنيد کدوم اسم مال کدوم استاد بوده؟ (تو پرانتز بگم : (هر بار و در هر برخورد بيشتر از اين سهيل خوشم مياد. اين دفعه هم که داشتم وبلاگش رو نگاه می کردم حسابی روشن شدم!!!)) الغرض؛ حالا من اخيراً اين احساس بهم دست داده که من يه استخرکی به عمق يک سانت هستم (اگه طول و عرض استخر هم يک سانت نباشه!).
امروز بعد از چند سال(!) يه کمی وقتمون آزاد شد و همسر نازنينمون هم از صبح زود رفته بود بيرون. ما هم نشستیم بجون اينترنت (البته بهتره بگم اينترنت با اين سرعتش جونمو گرفت). خلاصه وبلاگ های داستان کوتاه, پيمان شکن, εψιλον رو تورق کردم و انصافاً عجب وبلاگ ها دوست داشتنی ای (با عرض شرمندگی و شطرنجی بايد بگم ناصر، مهدی, علی و سهيل (مناشی وبالگ فوق (مناشی: جمع منشی به معنی انشاء کننده؛ وبالگ: جمع وبلاگ ، چطوره؟)) از دوستان خيلی نزديک من هستن و من تا حالا يکی دوبار بيشتر وبالگشون رو تورق نکرده بودم). اين شد که گفتم آقا رضا فقط جای تو خاليه. اين گوی و اين ميدان, بسم الله. ببينم پرخواننده ترين وبلاگ رو روبراه می کنی يا نه. [ر.ک. سه پاراگراف اول].
***
7 سال بعد...
اولين روزی که با حوصله چند تا بلاگ خوندم و اولين comment ام رو برا ناصر نوشتم، شب نشده وبلاگ خودم upload شده بود...
6 نظر:
سلام
خوش اومدي .موفق باشي.
توسط Mehdi, در ۹:۰۱ بعدازظهر
سلام خوش اومدی یواش یواش داره جمعمون تکمیل میشه.
توسط علی فتحاللهی, در ۲:۰۷ قبلازظهر
سلام رضا
خوشحالم که حالا می تونم مطالب تو رو هم بخونم. ادامه بده حتما (با نخوردن ترشیجات و ...)به یکی از آرزوهات میرسی! یا نویسنده ی خوبی می شی یا آهنگ ساز یا.....موفق باشی
توسط ناشناس, در ۱۱:۱۲ قبلازظهر
فروغ خودتی!
سلاااااااااام
خوشحالم که هنوز سرمای تورنتو نتونسته مزه هات رو خنک کنه. باور کن چند ساله که لب به ترشی نمی زنم، ولی هیچ خبری نیست!!!
توسط Unknown, در ۶:۱۸ بعدازظهر
سلام رضا
قصدم شوخی و مزه پرونی نبود ! جدا نخوردن ترشی تاثیر عجیبی در پیشرفت داره! (مراجعه شود به متن سخنرانی اخیر آملی !)اگه پیدا کردم لینکش رو برات میفرستم
توسط ناشناس, در ۱:۳۷ بعدازظهر
سلام
فقط خواستم واسه ی اولین مطلبت یه چیزی بنویسم. همین
توسط Naser, در ۵:۲۴ قبلازظهر
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی