داستان مردی که نمرد - قسمت دوم
به آشپزخانه که برگشت یادش آمد کتری برقی است و نیازی به فندک نیست.
دکمهی کتری را زد و یک لیوان تمیز از توی آبچک برداشت. توی کشوهای کابینت
دنبال چای کیسهای میگشت. شکر، قند، پولکی، نقل، عسل، همه چیز پیدا کرد
جز چای. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. دو قاشق عسل ریخت ته لیوان و با
آب جوش هم زد. آخرین جرعهی آب گرم و عسل را که سر کشید چشمش افتاد به
جعبهی چای کیسهای کنار کتری. با خود فکر کرد: «نیم ساعتم که نیم ساعت
نشد. پس خداحافظی هم دیگر اهمیتی ندارد». به قرارش با شیرین فکر کرد. باید
میفهمید چه وقت روز است. ممکن بود هنوز دیر نشده باشد. لیوانش را گذاشت
روی اوپن آشپزخانه و از همان جا نگاهش را به دنبال گوشی موبایلش به اطراف
چرخاند: آباژور گوشهی سالن از دیشب روشن مانده بود و سایهروشن تندی روی
مجسمهی چوبی کنارش درست کرده بود. یک بار مهیار با لهجهی شمالی گفته بود:
«سایه جان، یعنی من واقعاً نمیتونم بفهمم این چیه. میخوام بدونم واقعاً
این چیه درست کردی؟ آدمه؟ حیوونه؟ جون داره؟ لااقل یه راهنمایی بکن آخه
لامصب» و سایه از توی آشپزخانه خیلی شمرده گفته بود: «فقط میتونم بگم تو
جیبت جا نمیشه» و خندیده بود. از پشت آباژور تا میانهی سالن، دو چادر
مشکی زنانه دیوار را پوشانده بود. روی چادر اولی صدها کلمه به زبانی شبیه
به عبری نوشته شده بود. چیزی شبیه دعاهایی که روی طلسمها مینویسند. چادر
دوم چراغ روی دیوار را پوشانده بود. چراغ فقط به شکل یک برآمدگی از زیر
چادر دیده میشد. رنگ زرشکی که روی قسمتی از دیوار پاشیده شده بود فقط از
توی سوراخهای چادر معلوم بودند. سوراخهایی که روی چادر سوزانده شده
بودند. چشمهایش از روی کوسنهای کوچک زردرنگ روی کاناپهی مشکی به سمت میز
عسلی کوچک کنار کاناپه و بعد صندلی راحتی آنطرفتر کنار قفسهی کتابها
حرکت کرد. بالاخره موبایلش را دید. توی قفسهی کتابها بود. یک چای کیسهای
برداشت و رفت سمت موبایلش. ولی موبایل خودش نبود. موبایل سایه بود که
معلوم نبود از کی خاموش بوده. نمیدانست چطور میتواند بفهمد چه وقت روز
است. چای کیسهای توی دستش را دوباره بو کرد. شیرین میگفت بهترین چای دنیا
چای شیرین است، و هر بار هم که این را میگفت از این بازی زبانی آنقدر ذوق
میکرد که چشمهایش برق میزد: «هر کس یکبار خورده اعتراف کرده» و راست
میگفت. هیچ کس به خوبی شیرین چای را نمیشناخت. چای را بو میکرد و چشم
بسته اسمش را میگفت. رد خورد هم نداشت. چندبار توی اتاق استراحت اساتید
آموزشگاه حرف چای شده بود. وقتی سعید گفته بود چای اینجا خیلی بد است شیرین
جواب داده بود: «عالی نیست، ولی بد هم نیست».
اولین بار شیرین چای مورد علاقهی سعید را پرسیده بود و بعد هم سوالاتی دیگر از قبیل چای را چطور دم میکند و با چی میخورد و چندین سوال دیگر. بعد از هر سوال هم چنان با دقت گوش داده بود که گویی روانپزشکی است که دارد بیمار خود را روانکاوی میکند. بعد هم آرام و با اطمینان کامل چند نکتهی اساسی در مورد ویژگیهای چای خوب گفته بود. آخر سر هم خودش را معرفی کرده بود که آنجا فرانسه درس میدهد. جلسهی بعد، بعد از نطق چایی دوباره در مورد خودش حرف زده بود که پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شدهاند و شیرین بچه بوده که با مادرش به ایران میآیند. و اینکه سالی یک بار به دیدن پدرش به فرانسه میرود.
ظرف کمتر از ده روز این اتفاق چهار بار دیگر تکرار شد: سعید در زمان استراحت بین دو کلاس یک استکان چای برای خودش میریخت، یک قلپ میخورد، و یک نق میزد. یعنی که زیرلبی دارد نق میزند. ولی هر دو میدانستند که مخاطب آن نقها شیرین است. انگار که او مقصر باشد. شاید هم میخواست او را به خاطر اظهار نظر «عالی نیست، ولی بد هم نیست» خجالت بدهد. باید شیرین از این اشتباه بیرون میآمد و اظهار شرمندگی میکرد. اما او با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس، انگار که اصلاً منتظر این نق بوده، دوباره روانکاوی خود را شروع میکرد. بالاخره بعد از چند جلسه سوال و جواب و بحث و گفتگو این بحث به پایان رسید و شیرین نظر نهایی خود را اعلام کرد: « به نظر من شما به یک تور تفریحی آموزشی چایشناسی نیاز دارید». شیرین داشت آخر هفته به جمعه بازار رشت می رفت و از سعید دعوت کرد با او برود تا در «تور آموزشی» او شرکت کند.
شیرین دم یکی از بزرگترین مغازههای چایفروشی ایستاد: «از هر کدوم دوست داشتی یه ذره بردار، بیار بو کنم» و چشمهایش را بست. باور کردنی نبود. اسم تمام چایها را با چشم بسته میگفت. خواست برود چشمهای شیرین را چک کند تا مطمئن شود از لای پلکهایش نگاه نمیکند، ولی فکر کرد این کار بیشتر شبیه کار جرزنها است. اینبار دو تا از چایها را با هم مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. اسم هر دو را با اطمینان گفت. سعید داشت کمکم عصبی میشد. اینبار از لجش پنج شش چای را انتخاب کرد و از هر کدام ذرهای ریخت توی دستش. خوب مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. شیرین چندبار چایها را بو کرد و هیچ چیز نگفت. بالاخره کم آورد. لبخند پیروزی سعید میرفت که تبدیل به خنده و رجزخوانی شود که شیرین شروع کرد به گفتن اسم چایها. اسم تکتک آنها را با درصد هر کدام گفت و بعد چشمهایش را باز کرد: «البته اگه شک داری می تونی از فروشنده هم بپرسی. به شرط اینکه اسمها و درصدها یادت مونده باشه». سعید بیشتر از اینکه مبهوت شده باشد زورش گرفته بود. میدانست که شیرین هم فهمیده که زورش گرفته. بنابراین تلاشی برای پنهان کردن آن نداشت. بعد از لبخند کجی که به زور تحویل داده بود گذاشت اخمهایش توی هم برود. راه افتادند و هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودند که شیرین ایستاد و دست او را هم گرفت که یعنی وایسا. دست کرد از زیر روسریاش یکی از گوشیهای هدفون را از گوشش درآورد و گذاشت توی گوش سعید. صدای عاشورپور بود که ترانهی جمعه بازار را میخواند:
«ساز و نقارهی جوما بازار
جونبانا دیلا جونبانا دیلا جان جان ...»
بازار را میگشتند و گوش میدادند و کمکم دیگر از اخمها هم خبری نبود. بعضی وقتها شیرین بخشهایی از ترانه را زمزمه میکرد. همهی شعر را از بر نبود. از وسط جمله شروع میکرد، کلمات را یک در میان میگفت و آن هم با تردید. ولی ملودی را خیلی خوب و دقیق اجرا میکرد. جلوی مغازهی لبنیاتی ایستادند. سعید دوست داشت نزدیکتر به شیرین بایستد. بیجهت با گوشی توی گوشش ور رفت و به بهانهی اینکه سیم هدفون کوتاه است تقریباً چسبید به شیرین. شیرین آن یکی گوشی را هم از گوشش در آورد و داد به او و یک قدم فاصله گرفت. نیمی از روز را به گشتن توی بازار گذراندند و معلوم شد که شیرین در مورد هر محصولی کلی نظریه دارد: شاهتوت، ازگیل، پنیر، دوغ محلی، ترشی، ... .
اولین بار شیرین چای مورد علاقهی سعید را پرسیده بود و بعد هم سوالاتی دیگر از قبیل چای را چطور دم میکند و با چی میخورد و چندین سوال دیگر. بعد از هر سوال هم چنان با دقت گوش داده بود که گویی روانپزشکی است که دارد بیمار خود را روانکاوی میکند. بعد هم آرام و با اطمینان کامل چند نکتهی اساسی در مورد ویژگیهای چای خوب گفته بود. آخر سر هم خودش را معرفی کرده بود که آنجا فرانسه درس میدهد. جلسهی بعد، بعد از نطق چایی دوباره در مورد خودش حرف زده بود که پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شدهاند و شیرین بچه بوده که با مادرش به ایران میآیند. و اینکه سالی یک بار به دیدن پدرش به فرانسه میرود.
ظرف کمتر از ده روز این اتفاق چهار بار دیگر تکرار شد: سعید در زمان استراحت بین دو کلاس یک استکان چای برای خودش میریخت، یک قلپ میخورد، و یک نق میزد. یعنی که زیرلبی دارد نق میزند. ولی هر دو میدانستند که مخاطب آن نقها شیرین است. انگار که او مقصر باشد. شاید هم میخواست او را به خاطر اظهار نظر «عالی نیست، ولی بد هم نیست» خجالت بدهد. باید شیرین از این اشتباه بیرون میآمد و اظهار شرمندگی میکرد. اما او با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس، انگار که اصلاً منتظر این نق بوده، دوباره روانکاوی خود را شروع میکرد. بالاخره بعد از چند جلسه سوال و جواب و بحث و گفتگو این بحث به پایان رسید و شیرین نظر نهایی خود را اعلام کرد: « به نظر من شما به یک تور تفریحی آموزشی چایشناسی نیاز دارید». شیرین داشت آخر هفته به جمعه بازار رشت می رفت و از سعید دعوت کرد با او برود تا در «تور آموزشی» او شرکت کند.
شیرین دم یکی از بزرگترین مغازههای چایفروشی ایستاد: «از هر کدوم دوست داشتی یه ذره بردار، بیار بو کنم» و چشمهایش را بست. باور کردنی نبود. اسم تمام چایها را با چشم بسته میگفت. خواست برود چشمهای شیرین را چک کند تا مطمئن شود از لای پلکهایش نگاه نمیکند، ولی فکر کرد این کار بیشتر شبیه کار جرزنها است. اینبار دو تا از چایها را با هم مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. اسم هر دو را با اطمینان گفت. سعید داشت کمکم عصبی میشد. اینبار از لجش پنج شش چای را انتخاب کرد و از هر کدام ذرهای ریخت توی دستش. خوب مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. شیرین چندبار چایها را بو کرد و هیچ چیز نگفت. بالاخره کم آورد. لبخند پیروزی سعید میرفت که تبدیل به خنده و رجزخوانی شود که شیرین شروع کرد به گفتن اسم چایها. اسم تکتک آنها را با درصد هر کدام گفت و بعد چشمهایش را باز کرد: «البته اگه شک داری می تونی از فروشنده هم بپرسی. به شرط اینکه اسمها و درصدها یادت مونده باشه». سعید بیشتر از اینکه مبهوت شده باشد زورش گرفته بود. میدانست که شیرین هم فهمیده که زورش گرفته. بنابراین تلاشی برای پنهان کردن آن نداشت. بعد از لبخند کجی که به زور تحویل داده بود گذاشت اخمهایش توی هم برود. راه افتادند و هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودند که شیرین ایستاد و دست او را هم گرفت که یعنی وایسا. دست کرد از زیر روسریاش یکی از گوشیهای هدفون را از گوشش درآورد و گذاشت توی گوش سعید. صدای عاشورپور بود که ترانهی جمعه بازار را میخواند:
«ساز و نقارهی جوما بازار
جونبانا دیلا جونبانا دیلا جان جان ...»
بازار را میگشتند و گوش میدادند و کمکم دیگر از اخمها هم خبری نبود. بعضی وقتها شیرین بخشهایی از ترانه را زمزمه میکرد. همهی شعر را از بر نبود. از وسط جمله شروع میکرد، کلمات را یک در میان میگفت و آن هم با تردید. ولی ملودی را خیلی خوب و دقیق اجرا میکرد. جلوی مغازهی لبنیاتی ایستادند. سعید دوست داشت نزدیکتر به شیرین بایستد. بیجهت با گوشی توی گوشش ور رفت و به بهانهی اینکه سیم هدفون کوتاه است تقریباً چسبید به شیرین. شیرین آن یکی گوشی را هم از گوشش در آورد و داد به او و یک قدم فاصله گرفت. نیمی از روز را به گشتن توی بازار گذراندند و معلوم شد که شیرین در مورد هر محصولی کلی نظریه دارد: شاهتوت، ازگیل، پنیر، دوغ محلی، ترشی، ... .
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی