داستان مردی که نمرد - قسمت اول
هنوز پلکهایش سنگین بود و دوست نداشت چشمهایش را باز کند. حتی مطمئن نبود بیدار است یا فکر میکند بیدار شده. یادش نمیآمد کجاست. بدون اینکه چشم باز کند غلتی زد و از این پهلو به آن پهلو شد. کسی کنار او خواب بود و انبوه موهایش تا روی بالش او هم آمده بود. صورتش را چپاند توی موها و بوی خاک خیس سینهاش را پر کرد. سرش را کمی نزدیکتر برد. یادش آمد که دیشب آمده بود پیش سایه. یادش آمد که تصمیم گرفته بود که شب نماند، و مانده بود. چشمهایش را با تقلا باز کرد. دستش را دراز کرد و از روی پاتختی پاکت سیگار را برداشت. بالشش را به بالای تخت تکیه داد. خودش را بالا کشید و نیمخیز توی تخت نشست. سیگاری گیراند و به صورت سایه خیره شد. خشک و بیحرکت توی تخت افتاده بود. انگار که مرده باشد حتی نفس هم نمی کشید. ناگهان لبهایش جنبید و انگار که حواسش به همه چیز بوده به آرامی پرسید: «چیزی هم توش هست؟». سعید دود سیگار را به جای جواب فوت کرد توی صورت سایه. فقط بوی سیگار میداد و نه هیچ چیز دیگر. حالا علاوه بر لبها دست سایه هم تکانی خورد و موهای خرمایی رنگش را از صورتش کنار زد. خال چانهاش از این زاویه واضحتر دیده میشد. این بار پرسید: «چیزی هم از دیشب مونده؟» و این بار جواب سعید نوچ کشداری بود که قبل از سوال تمام شده بود. بلافاصله بعد از گفتن نوچ از سایه پرسید «چایی میخوری؟» و هیچ جوابی نشنید. دوباره همان بدن خشک و بیحرکت که گویی قرار بود تا ابد در خواب بماند. با خود فکر کرد شاید خیالات برش داشته و سایه اصلاً حرفی نزده.
از تخت که پایین آمد انگار یک مشت سوزن زیر پایش ریخته باشند. چند بار پایش را باز و بسته کرد تا خون بدود توی پایش. باید به این حرکت احمقانه همینطور ادامه میداد تا سوزن ها کمتر و کمتر شوند. با خود فکر کرد این اولین اتفاق هر روز بعد از بیدار شدن است: پیروزی خون بر سوزن. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و شروع کرد به جمع کردن دستمال کاغذیهای مچالهی کنار تخت. وقتی دیشب تلفن زده بود، سایه اول گفته بود کار دارد. بهتر است بگذارد برای روز دیگر. بعد که گفته بود جنسش جور است نظر سایه عوض شده بود: میتواند کارش را بگذارد برای روز بعد و او را همان شب ببیند. دستمالها را انداخت توی سطل زباله و کتری را آب کرد. دنبال فندک یا کبریت میگشت. این اولین بار نبود که نظر سایه در طول یک مکالمهی تلفنی عوض میشد. رگ خوابش را خوب میدانست. برگشت به اتاق خواب تا فندک را از کنار تخت بردارد. یک دستمال دیگر کنار تخت افتاده بود. فکر کرد چند دقیقه پیش این دستمال اینجا نبود. فندک را و دستمال را برداشت. تعجب کرد از اینکه دستمال خیس بود و تازه. سرش را برگرداند و نگاهی به سایه انداخت. رنگش پریده بود. نزدیک صورتش شد تا ببیند واقعاً نفس میکشد یا نه. نفس سایه به صورتش خورد و دوباره بوی خاک خیس پیچید توی سرش. اول به سایه گفته بود میخواهم ببینمت که او جواب داده بود کار دارم. بعد گفته بود فقط نیم ساعت میآید برای خداحافظی که سایه خندیده بود. گفته بود نه نیم ساعت را باور میکند، نه خداحافظی را. مجبور شده بود دوباره از آخرین حربهاش استفاده کند: جنسش جور است. رگ خوابش را میدانست. واقعاً میخواست فقط نیم ساعت برود برای خداحافظی. ولی تمام شب را مانده بود و تازه هنوز هم خداحافظی نکرده بود.
از تخت که پایین آمد انگار یک مشت سوزن زیر پایش ریخته باشند. چند بار پایش را باز و بسته کرد تا خون بدود توی پایش. باید به این حرکت احمقانه همینطور ادامه میداد تا سوزن ها کمتر و کمتر شوند. با خود فکر کرد این اولین اتفاق هر روز بعد از بیدار شدن است: پیروزی خون بر سوزن. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و شروع کرد به جمع کردن دستمال کاغذیهای مچالهی کنار تخت. وقتی دیشب تلفن زده بود، سایه اول گفته بود کار دارد. بهتر است بگذارد برای روز دیگر. بعد که گفته بود جنسش جور است نظر سایه عوض شده بود: میتواند کارش را بگذارد برای روز بعد و او را همان شب ببیند. دستمالها را انداخت توی سطل زباله و کتری را آب کرد. دنبال فندک یا کبریت میگشت. این اولین بار نبود که نظر سایه در طول یک مکالمهی تلفنی عوض میشد. رگ خوابش را خوب میدانست. برگشت به اتاق خواب تا فندک را از کنار تخت بردارد. یک دستمال دیگر کنار تخت افتاده بود. فکر کرد چند دقیقه پیش این دستمال اینجا نبود. فندک را و دستمال را برداشت. تعجب کرد از اینکه دستمال خیس بود و تازه. سرش را برگرداند و نگاهی به سایه انداخت. رنگش پریده بود. نزدیک صورتش شد تا ببیند واقعاً نفس میکشد یا نه. نفس سایه به صورتش خورد و دوباره بوی خاک خیس پیچید توی سرش. اول به سایه گفته بود میخواهم ببینمت که او جواب داده بود کار دارم. بعد گفته بود فقط نیم ساعت میآید برای خداحافظی که سایه خندیده بود. گفته بود نه نیم ساعت را باور میکند، نه خداحافظی را. مجبور شده بود دوباره از آخرین حربهاش استفاده کند: جنسش جور است. رگ خوابش را میدانست. واقعاً میخواست فقط نیم ساعت برود برای خداحافظی. ولی تمام شب را مانده بود و تازه هنوز هم خداحافظی نکرده بود.
1 نظر:
Вы очень умный человек! Желаем Вам удачи!
توسط ناشناس, در ۶:۱۱ قبلازظهر
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی