عرض حال

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

طرح ادبی

امروز بعد از اينکه چندتا شماره روزنامه شرق رو چندبار از اول تا آخر دقيق خوندم (چقدر هم اخيراً اشتباه داره), از زور بيکاری رفتم هر چی کاغذ پاره و دفتر کهنه داشتم رو زير و رو کردم. يه دفترهايی هستند (معمولاً از نوع سررسيد و معمولاً سررسيدهای شرکت های ساختمانی) که وقتی ورق می زنی خلاصه ی يک دروه ی طولانی از زندگيت, از سرت ميگذره (منظورم دفتر خاطرات روزانه نيست, چون خاطرات آگاهانه نوشته می شه و وقتی هم می خونيش احساس می کنی نويسنده از حضور خواننده آگاهه. ولی وقتی اين يادداشت ها رو می خونی (اسمش رو می ذارم سررسيدنامه) انگار داری تو زندگی کسی سرک می کشی بدون اينکه اون متوجه حضور تو باشه). ممکنه تو يه صفحه، پنج شش تا يادداشت که هر کدوم يه جمله ی خيلی کوتاست رو ببينی و هر کدومش چند روز اتفاق رو بيادت بياره. لذتی که من از غرق شدن تو سررسيدنامه می برم, به هيچ لذت ديگه ای شبيه نيست. امروز 6 تاش رو پيدا کردم. اون تک جمله هايی که گفتم مثل hyperlink هستند فقط بدرد صاحب سررسيدنامه می خوره, ولی مطالب طولانی تر هم توش هست.
توی اولين مطلب اشاره کردم که تو هر زمينه ای سريع بند می کردم (می کنم) به اينکه خودم می خوام يه کاری بکنم. و ضمناً گفتم ادبيات رو هم بی نصيب نگذاشتيم. امروز يه چندتايی مطلب شبه ادبی تو سررسيدنامه ها پيدا کردم که يکی يکی پستشون می کنم.
مطلب اول : طرح ادبی
ديوار

ديوار بلند باغ همسايه ی قديمی ما بلندتر از آن است که بشود از بالای آن پايين پريد. بدون اينکه آسيب جدی ببينی. ولی من هميشه دليلی برای اين کار پيدا کرده ام:
اولين بار که بچه بودم به هوای ديدن توله سگ های تازه متولد شده رفتم روی ديوار و بدون درنگ پريدم آنطرف. نتيجه اين شد که بخاطر ضرب ديدن قوزک هر دو پا تا يک هفته به سختی راه می رفتم. به محض اينکه پاهايم خوب شد و درد آنها را فراموش کردم برای دومين بار به ديدن آنها رفتم. از همان راه قبلی. بعدها سومين بار و چندمين بار هم اتفاق افتاد.
***
هر سال آخر پاييز برای خوردن نارنگی بايد به باغ همسايه ی قديمی می رفتم؛ و قطعاً از روی ديوار بلند آن. لذا تا پايان فصل نارنگی من در راه رفتن مشکل داشتم.
اولين باری که گير افتادم 13 يا 14 سال داشتم. رفته بودم زاغ سياه دختر همسايه بغلی را چوب بزنم. آخر عاشقش شده بودم. پايين که پريدم صدای شکستن استخوان پايم را شنيدم. واقعاً بد پريده بودم. ولی خيلی زود خوب شدم و کاملاً يادم رفت. پايم را می گويم نه عشق را.
***
اکنون پس از چندين سال دوباره پای ديوار ايستاده ام و چقدر دوست دارم که دوباره بروم بالای آن و در يک لحظه خودم را از آن بالا رها کنم. نمی دانم به چه بهانه ای، ولی خيلی دوست دارم اين کار را بکنم. اما نه اين باغ مال ماست، نه باغ بغلی باغ همسايه ما و نه اين ديوار، ديوار بلند باغ همسايه ی قديمی ما.
آذر 81

4 نظر:

  • سلام
    طرح قشنگی بود.مرسی. لذت سررسيد ورق زدن هم واقعا لذتيه.

    وبلاگ قشنگی شده، با مطالب بامزه و جذاب. از اونايی که آدم ديگه هر روز بهش سر می زنه. البته برای من کامنت گذاشتن خيلی سخته. تو رو نمی دونم

    توسط Anonymous ناشناس, در ۹:۵۶ بعدازظهر  

  • رضا شیطون! اینا قصه خودت بود؟ راستشو بگو؟

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۲:۲۳ قبل‌ازظهر  

  • سلام مریم
    خیلی ممنون، از نظر لطفت هم به طرح و هم به وبلاگ. امیدوارم همینطور که تو میگی باشه
    علی، منظورت از قصه خودت بود اینه که اين قضیه ماجرای خودمه، یا اینکه قصه رو خودم نوشتم؟ که البته در حالت اول جواب نه و در حالت دوم جواب بله است
    پاسخ حالت سوم رو به خواننده واگذار می کنیم

    توسط Blogger Unknown, در ۶:۱۷ بعدازظهر  

  • سلام
    یادمه علی از این داستان خیلی خوشش اومده بود. توله سگ ها، نارنگی و دختر همسایه و حالا؟ شاید هیچ.

    توسط Blogger Naser, در ۵:۲۳ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی