عرض حال

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

خانه ی پدری

چهار سال پيش به من خبر دادند که برای خونمون مشتری پيدا شده و هفته ی بعدش شنيدم که خونه فروش رفت. اولش منم مثل بقيه اعضای خونه خوشحال شدم. چون همه مون فکر می کرديم با پولش چه کارهايی که نميشه انجام داد.
هنوز مدرسه نمی رفتم که ساخت اين خونه تموم شد و رفتيم توش ساکن شديم. زمينش مال مادرم بود (از زمين های ارثی) و پدرم هر چی هنر و پول داشت توش خرج کرده بود. 720 متر مساحت، دو تا حياط خيلی بزرگ با دوتا باغچه قشنگ که نمونه باغچه بزرگه رو هنوز نديدم. اتاق های خونه اونقدر پنجره داشتن که از لحظه ی طلوع آفتاب تا آخرين لحظه غروب همه جای خونه کاملاً روشن بود. من از زمانی که خوندن و نوشتن بلد نبودم تا زمانی که به دانشگاه رفتم توی همين خونه زندگی کرده بودم و فکر می کردم مبداء محورهای مختصات دنيا تو حياط ماست. پنج سال بعد از ورود من به دانشگاه به من خبر دادند که برای خونمون مشتری پيدا شده و هفته ی بعدش شنيدم که خونه فروش رفت.
اولين باری که بعد از فروش خونه به شهرمون برگشتم، خونه ی جديد رو به سختی پيدا کردم. در طول راه همش به خونه قبلی فکر می کردم. بعد از اين خونه جديد دو تا خونه ی ديگه هم عوض کرديم، ولی من هر بار به همون خونه ی اولی فکر می کردم. تمام خاطرات کودکی و نوجوانی من با خاطره همون خونه گره خورده. تصويری که از پدر و مادرم دارم، تصوير خواهرم و خاطره ی برادرهام همش تو يکی از گوشه های همون خونه است.
توی پنج سال اخير شايد دو سه بار بيشتر به شهرمون نرفتم که آخريش دو سال پيش بود. الان دو سالی مي شه که پدر و مادرم رو هم نديدم و تقريباً از بقيه اعضای خونه هم جدا شدم. برادرام رو گاهی می بينم. چهره جديد برادرام رو به رسميت نمی شناسم. هربار که می بينمشون کلی تغيير کردن، ولی بعد از خداحافظی همون چهره ای که توی خونه اول داشتن تو ذهنم نقش می بنده. از بچه های محله، از دوستای مدرسه و از دوستای متفرقه گاه گداری يه خبری بهم می رسه. تقريباً ميشه گفت همش اخبار ناجوره. بيشترش خبر اعتياده و بعضی هاش خبر طلاق، دزدی و موادفروشی و ... و اونايی هم که هيچ کدوم از اينا نيستن مشغول دست و پا زدن واسه ی تهيه قسط وام هايی که باهاش يه ضبط و پخش سی دی خريدن هستن. بدترين خبر آخرين خبری بود که شنيدم. يه پسری رو می شناختم به اسم حسين. شاگرد حسين عليزاده بود و زمانی که تو جشنواره ی موسيقی ... روی سن با چشم های بسته و گردن کج و بقيه حرکات فرم عليزاده تار می زد، من بدون وقفه اشک می ريختم. مطمئنم داورهايی که بدون درنگ مقام اول بخش تکنوازی جشنواره رو براش ثبت کردن کمتر تو عمرشون شبيه اين موسيقی رو شنيده بودن. و وقتی هفته پيش شنيدم که: «از تو جوب جمعش کردن، صبح تا شب داره هروئين می زنه. چند وقت پيش يه ماشين زد بهش و تموم استخوناش رو خورد کرد و الان با پول ديه اش مواد گير مياره،اگه اون پول هم تموم بشه می ميره» هيچ حرفی نمی تونستم بزنم. همش به نوا و نهفتی فکر می کردم که همه رو تو سالن ميخکوب کرده بود و مطمئناً خيلی ها نفس هم نمی کشيدن...
ديشب دوباره خواب ديدم تو همون خونه هستم و ميدونستم قراره دزد بياد. يه چاقو آماده کرده بودم که دزد اومد و من توی درگيری چاقو خوردم و اون هيچيش نشد. بعد همه ی اعضای خونه اومدن، با قيافه های مربوط به همون دوره... بقيش درست يادم نمياد.
الان يادم اومد زمانی که تو اون خونه بوديم يه بار واقعاً دزد اومد خونمون. من راهنمايی بودم. نصف شب با داد و فرياد بابام بيدار شدم و فهميدم بابام با صدای دزدها بيدار شده و بعد از يه درگيری مختصر دزدها که سه نفر بودن در رفته بودن. ولی هيچ چی ندزديده بودن. توی اون خونه هيچ اتفاق بدی برامون نمی افتاد. هشت سال جنگ، هشت سال بمب و موشک و راکت و حمله هوايی و زمينی، دقيقاً هر روز، به مدت هشت سال. و فقط يه بار شيشه های پنجره ها شکست. همين.
بعضی وقتا فکر می کنم اگه اون خونه رو نفروخته بوديم من هيچ وقت نمی تونستم از خوانوادم جدا بشم، اگرچه ظاهراً دليل جدا شدن من ربطی به اون خونه نداره. بعضی وقتا فکر می کنم تغيير چهره ی اعضای خوانوادم-پير شدن پدر و مادرم و بزرگ شدن برادرهام- بعد از فروختن اون خونه اتفاق افتاد. شايد اگه اون خونه رو نمی فروختيم همه دوستام معتاد نمی شدن. همه بچه محلامون مواد فروش نمی شدن. بچه های مدرسه مون خودکشی نمی کردن. و حسين بيچاره -که مطمئناً هنوز حسين عليزاده اون رو بخوبی می شناسه- الان هم در کنار استاد بود.
ولی تجربه ثابت کرده که زمان هيچ وقت برنمی گرده! و اين وقايع همينطور پيش می رن، همونطور که روزی که خونه رو فروختيم داره از ما دورتر و دورتر ميشه. و الان دارم به اين فکر می کنم که کاش حداقل روزی که اون خونه رو دارن تخريب می کنن، من اونجا باشم و خراب شدن تمام گذشته های دست نيافتنی رو مثل خراب شدن سينما پاراديزو به آخر داستان اون خونه اضافه کنم.

2 نظر:

  • گاهی وقتا زندگی خیلی به شعر شبیه میشه بعضی وقتا هم زندگی رو میشه مثل شعر تعریف کرد. خیلی قشنگ بود اما نمیدونم چرا ذهن من مدام مجبورم میکنه این ماجراها رو بزرگ کنم و تبدیلشون کنم به خاطرات یه ملت. اینجوری میشه که برام دردناک میشه ... اصلا ما چرا خونه هامونو فروختیم خونه هایی که اگه هیچی نداشتن حداقل شکل خودمون بودن؟

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۴:۵۴ قبل‌ازظهر  

  • خیلی تلخ بود خیلی

    توسط Blogger Naser, در ۷:۳۶ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی