عرض حال

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

سفرنیمه

قبل از اینکه برم لهستان (برای شرکت در کنفرانس ISAISC2008)، تصمیم داشتم یه سری یادداشت ها (شبه سفرنامه) بنویسم برای وبلاگم، تا هم برای خودم ثبت بشه، و هم این وبلاگمون از این وضعیت خاک گرفته (که با این هوای پر از گرد و خاک اخیر شیراز، خاک بر سر هم شد!) در بیاد. ولی به دلیل ازلی و ابدی ازدیاد کالیبر زیرین (تحتانی-underneath) بدین مهم نائل نشدم. ولی یه تیکه ی کوتاه از کل سفر رو (یحتمل بدلائل فوقانی) در یک وضعیت جوگرفتگی مفرط ثبت کردم که الان که دوباره خوندمش متاسفانه تصمیم گرفتم پستش کنم. با عرض معذرت:

کراکف-ورشو
از قرار معلوم موقعیت جغرافیایی و فاصله ی فیزیکی واقعاً مسائل مهمی هستند. یادمه حدود 14-15 سال پیش خواهرم یه دوستی داشت که تو مدرسه شون به بی بندوباری اخلاقی مشهور بود، حالا بماند که بدبخت بزرگترین خلاف هاش این بود که لاک ناخن می زد و یه دوست پسر داشت. ولی خوب بهر حال اهل دین و ایمون و خدا و پیغمبر نبود. تا اینکه یه بار رفت مکه و برگشت...
البته بعد از مکه رفتن و برگشتنش هم تحول خاصی توش رخ نداد! و خلاصه همونی موند که بود، ولی خواهرم میگفت تعریف می کرده که وقتی برای اولین بار خونه ی خدا رو از دور دیده نتونسته بره جلوتر، خشکش زده بوده و همینجور هی اشک میریخته. می گفت می گفته: «نه که فکر کنی گریه می کردم، همینجوری شر شر اشک هام می ریخت بی اختیار».
شد مثل فیلم های دوهزاری نه؟!
حالا چه نتیجه ای می خوام بگیرم؟!!! چه می دونم! اگه شما فهمیدین بگین!!
آهان نتیجه گیریم رو همون اول کرده بودم دیگه: موقعیت جغرافیایی و فاصله ی فیزیکی رابطه ی مستقیمی با جوگرفتگی و اتمسفر دارن. شک نکنید!
نمونتاً عرض می کنم خدمتتون:
نور، صدا، دوربین، اکشن:
الان تو قطار کراکف به ورشو هستم. میزان نور و روشنایی، دمای هوا و رطوبت و خلاصه همه چیز ایده آل. یه چیزی توی مایه های بهشت خودمون، دیدینش که؟
خوب.
داریم مثل نسیم رو علفزارهای رویایی ای که شما الان تو تصویرتون ندارید ولی خودم الان دارم بهشون نگاه می کنم می وزیم. قطار فوق الذکر در تمام لحظات داره یا به راست می پیچه یا به چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست ... انگار داره لابلای درختای جنگل دنبال کسی می دوه.
بعد از هر پیچی یه چشم انداز جدید، انگار داری تو یه گالری نقاشی که تابلوهاش چسبیده بهم و بدون فاصله نصب شدن می دوی! بدون اینکه وقت داشته باشی جلوی هیچ کدوم توقف کنی. هوا ابریه و باد خنکی هم می وزه. مسیر باد –که حتی یه لحظه از پیچیدن دور درختا وای نمیسه- هر لحظه داره عوض میشه.
لپ تاپ رو روشن کردم و الان دارم شوپن گوش می کنم. همیشه با شنیدن آهنگ های شوپن قبل از رسیدن به ثانیه ی دهم از خود بیخود می شدم، ولی این بار احساس می کنم کلاویه های پیانو تو سینه من دارن به صدا در میان. حس عجیبیه. خیلی عجیب. مثل اولین باری که می رین آرامگاه حافظ و یکی از غزل هاش رو در حضور خودش می خونین.
Prelude No. 4 ، Prelude No. 16 ، Nocturnes 1-2-3-…
الان از جنگل بیرون اومدیم و وارد زمین های کشاورزی شدیم: هر تکه زمین یه رنگ سبز مخصوص به خودش داره، هر کدومش یه شیب مخصوص در یک جهت متفاوت، هیچ ربطی به هم ندارن. وسط هر کدومش یه خونه ی با سقف شیروونی. بیشتر خونه ها با پرچین محصور شدن. جلوی در، و یا زیر پنجره ی خیلی از ین خونه ها میز و صندلی هایی چیدن احتمالاً برای عصرونه یا صبحانه. اون دور دورا، نزدیک یکی از این خونه های با سقف شیروونی، دو تا پسربچه ی 4-5 ساله دارن با جیغ و خنده می دون، یه مرد بور و سفید که احتمالاً باباشونه دنبالشون و یه سگ پاکوتاه جلوشون داره می دوه...
دو تا دختر خوشکل که دارن با صدای بلند می خندن و دارن یه کلمه رو هی تکرار می کنن و باز بیشتر می خندن از تو راهرو قطار، از جلوی کوپه ی ما رد میشن. زبون شون رو من نمی فهمم، ولی اگه شوپن بود حتماً می فهمید و احتمالاً اونم می خندید یا حداقل یه لبخندی می زد (انشاالله پدرانه!). فکر کنم تنها کسی که تو این قطار داره قطعات شوپن رو گوش می کنه منم و تنها کسی هم که زبونش رو بلد نیست احتمالاً خود منم.
تراکتورهاشون عین اسباب بازیه، رنگ و وارنگ و تمیز و براق و (از دور) کوچولو. دو تا گاو غول پیکر سفید با لکه های سیاه دارن تو یه زمینی می چرن، نمونه اش رو توی تابلوهای نقاشی زیاد دیدین. گاه گداری هم یه اسب می بینی که در جهت مخالف باد وایساده و باد داره یال هاش رو تو هوا تکون میده. ایناهاش، این یکیش! الان دوست دارم برم به این اسبه بگم بی خیال بابا، این ژستت خیلی تکراریه دیگه، ولی خوب به دلایل زیادی که شما هم بعضی هاش رو می دونین نمیشه این کار رو کرد.
الان آفتاب دراومد، تا الان هوا ابری بود و برای من رویایی تر. با دراومدن آفتاب همه چی واقعی تر میشه. لحظه های هوای آفتابی مثل لحظه های بیداریه.
تازه الان متوجه شدم که یه دختر خوشکل نشسته روبروم

6 نظر:

  • مثل داستان هاي هزار و يک شبي سر بزنگاه داستان رو تموم مي کني

    توسط Blogger Naser, در ۱۰:۰۰ بعدازظهر  

  • به به سفر لهستان! چه سعادتي! خوش به حالت

    توسط Blogger parissa, در ۳:۴۱ قبل‌ازظهر  

  • اگه میشه یه کمی هم از کاری که ارائه کردی بگو یا دست کم یه چیزی بذار خودمون بریم بخونیم مثل اصل مقاله یا ارائه ای که داشتی یا هر کوفت و زهرماری که مربوط به شوپن و دختر و خنده نباشه. من دوتس دارم بدونم الان در چه حوزه ای فعال هستی البته اگه دوست داری خوب

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۱۲:۲۱ قبل‌ازظهر  

  • علی جان در اولین فرصت مقاله رو آپلود می کنم و لینکش رو می ذارم، ولی نفهمیدم چرا عصبانی شدی، یادم افتاد به اون جوکی که می گفت یارو تصادف می کنه پیاده میشه وای میسه به فحش دادن

    توسط Blogger Unknown, در ۵:۵۰ قبل‌ازظهر  

  • عصبانی نشدم همینجوری خواستم یه جور متفاوتی باشه وگرنه منظوری نداشتم این جوکتم که نه جوک بود نه ربطی داشت ولی یادمه یه بابایی رو تعریف میکردی که تو دزفول بود و دیوونه بود یه بار تصادف کرده بود با موتوری دوچرخه ای چیزی اگه میشه جریانش رو بنویس تو وبلاگت

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۹:۵۵ بعدازظهر  

  • درجواب علی فکر کنم رضا با این نوشته اش معصومانه تشريح کرده که تو چه حوزه ای فعال هستش. ضمن اينکه من عمق فاجعه خوشبختیت رضا رو از اونجا میتونم تخمین بزنم که بعد از چند ساعت تازه متوجه شده که یه دختر خوشگل روبروش نشسته!
    راستی رضا اين داستان سی دی دومش کی مياد بيرون؟

    توسط Blogger علي دهقانيان, در ۲:۴۱ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی