خنده بر مركب چوبين
خنده بر مركب چوبين
با قطار آمد
از دهكدهاي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهنها بر ميخاست
آه ، از آدمها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!
از دهكدهاي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهنها بر ميخاست
آه ، از آدمها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!
عمران صلاحي
امروز صبح جسم بي جان عمران صلاحي طنز نويس مشهور از در خانه ي هنرمندان به سمت گورستان مشايعت شد. اگرچه طنزِ خيلي از آثار اين نويسنده به نظر من خيلي خنده دار نبود و تعداد كارهاي خوبش معدود به نظر مي رسيد، ولي ساليان سال كار در اين عرصه في نفسه ارزش داره. نبوي كه از اين مملكت رفته، اينم كه از اين دنيا رفته، مثل اينكه اصلاً خنده مي خواد بساطش رو از اين مملكت جمع كنه و بعد از اين هزار لب هم يك خنده نداشته باشه.
1 نظر:
قصه مردی که لب نداشت رو شاملو واسه همین گفته دیگه تا هی گیر ندی که چرا خنده از لبها رفت
توسط علی فتحاللهی, در ۱۲:۴۰ قبلازظهر
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی