عرض حال

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

سومین روز اجباری


سلام، بقول سنجد (اون عروسکه تو برنامه ی کودک) «هــــــــــه! دیدین گفتم بر می گردم». من پريروز رفتم نظام وظیفه مرکزی و دوره آموزشیم عملاً شروع شد. دیروز ظهر بعنوان مرخصی برگشتم خونه ی دوستم (ناصر). امروز و فردا هم همین جا خواهم بود (ناصر اینا رفتن مسافرت و من اینجا تنهای تنها هستم). خاطر نشان می کنم به کوری چشم استکبار جهانی، اینجا چنان گنجینه ی عظیمی از کتاب، فیلم، کاست و سی دی موسیقی، اینترنت (از نوع ADSL) هست که از خدا می خوام از هول حلیم نیفتم تو دیگ!
اما ...
اما خاطرات دوران سربازی رو براتون نگفتم؛ یه عمری همه (اونایی که از سربازی بر می گشتن) دهن ما رو زدن با خاطرات تموم نشدنی و شیرین خدایی کردنشون تو گروهان و ...؛ حالا بقول سعدی شرط مروت نباشد ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
پریروز (روز اول) که می خواستم برم نظام وظیفه براساس اقوال بسیار معتبر دوستان عزیز، با خودم گفتم: «می ریم اونجا، یه حاضری می زنیم و بعد هم میگن برین (بروید!) شنبه بیاین». ما هم دستمون رو گرفتیم به جیبمون و رفتیم. برگه های اعزام رو گرفتن و گفتن سریع برین (بروید؟) تو دانشگاه امام حسین تو اتوبان بابائی. منم گفتم خوب اونجا هم یه حاضری می زنیم و برمی گردیم. رفتیم اونجا، دیدیم یه پلاکارد بزرگ برای خوشامد گویی دم در زدن. گفتن بفرمایین داخل. رفتیم تو گفتن برین (بروید!!!؟) تو مهدیه. خلاصه هر چی بیشتر می گذشت بنظرم میومد قضیه داره جدی تر میشه. رفتیم تو مهدیه و جاتون خالی تو بیست، سی دقیقه ی اول بالغ بر 250 صلوات فرستادیم، نه از این صلوات الکی ها، از اون صلوات هایی که برا فرستادنش از همه اعضای بدنت مایه می ذاری. تازه آخرش الزاماً باید «و عج الفرجهم» ذکر بشه. قبل از ناهار هم یه نماز جماعت بجا آوردیم که از اوریجینال بودن عطر عرفانی مواج در فضای مهدیه می تونستی به میزان اخلاص برادران پی ببری. البته مطلب مهمی که من بهش پی بردم این بود که یه شباهت عجیبی بین نماز و آمپول وجود داره. ذکر تشابهات آمپول و نماز رو بعنوان تمرین به خواننده تیزهوش واگذار می کنیم.
بعد یه سری اتفاقات افتاد که دیگه به شما ربطی نداره. البته به منم ربطی نداره، ولی خوب من مجبور بودم اونجا باشم، ولی شما مجبور نیستین بشنوین (بخونین).
خلاصه طرفای ساعت 4 و 5 بعد از ظهر در حالی که من با وقاحت هر چه تمام هنوز منتظر بودم بگن برین (!) خونه، خبر اینکه «شب اینجا تشریف دارین» مثل تیر خلاصی بود که البته به سمت باسن هدف شلیک شد. شاید باور نکنین اگه بگم لحظه ای که این خبر رو شنیدم تمام آدم ها و اشیا اطرافم رو به شکل بیلاخ می دیدم.
در این لحظه تصویر فید اوت (fade out) شده سپس با تصويری از فردای آن روز (چهارشنبه، دیروز) در میدان صبحگاه فید این می شود.
تو مراسم صبحگاه که البته نمی دونم چرا ساعت 9 تا 11 زیر آفتاب دل انگیز مرداد برگزار شد و بیشتر آداب نظامی رو یادمون دادن، منم اونقدر با صدای بلند و از صمیم قلب! داد زدم: «الله اکبر، جانم فدای رهبر» که فکر کنم یه جورایی یه ذره تبدیل به انرژی شدم. سر ظهر هم گفتن دیگه هر کی می خواد می تونه بیاد دفتر، مرخصی بگیره و بره خونه. من و یکی از بچه ها (که از دوره لیسانس می شناختمش) از در اومدیم بیرون و رسم ملی و آیینی سربازان این مرز و بوم رو همون در دانشگاه بجا آوردیم؛ یعنی کیک و نوشابه رو به طرز احسنت! زدیم تو رگ!
پاورقی: استفاده از اصطلاحات غیر ادبی و فنی در این پست (مانند باسن، بیلاخ، دستمو گرفتم به جیبم، دهنمونو زدن، صمیم قلب!، بروید(!!!؟) و ...) صرفاً بمنظور عدم دخل و تصرف در وقایع و حفظ امانت در بیان حقایق بوده و به هیچ وجه قرابتی با ادبیات نگارنده نداشته و ندارد.
و من الله توفیق و صلی الله علی سیدنا و مولانا و مقتدانا الفروغ الافرنجیه من الازل الی الابد.

2 نظر:

  • رضاجان حالا مونده سخت نگیر البته تو فقط یه آموزشی داری. من بعد از شیش ماه خدمت وقتی بالاخره تونستم به خاطر ادامه تحصیل بیام بیرون به تمام کسانی که میگن خاطرات خدمت خیلی شیرینه فحش و بدوبیراه میدادم. با این حال خدمت تو ارتش حداقل این خوبی رو داره که مجبور نیستی مدام عربیات و اسلامیات افراطی و مراتب اخلاص خودت رو به مقام عظمای ولایت اعلام کنی. امیدوارم خیلی بد نگذره. راستی با کی همخدمتی؟

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۱۲:۵۵ قبل‌ازظهر  

  • خيلی سخت نميگذره. بخصوص الان که تو مرخصی هم هستم و کلاً دو هفته بيشتر هم نمونده.
    همخدمتيم رو نميشناسی. اسمش رو برات آفلاين می کنم

    توسط Blogger Unknown, در ۸:۰۷ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی