عرض حال

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

آرامش در حضور دیگران


تقدیم به علی دهقانیان

آخرین چیزی که در آخرین لحظات هوشیاری قبل از خواب سه شنبه شب به ذهنم رسید این بود که فردا چهارشنبه است و من چهارشنبه ها را دوست دارم. با این فکر و فکر اینکه فردا هیچ کاری ندارم و می توانم حسابی بخوابم، افکارم محو و سپس قطع شد و بخواب رفتم ...
آهنگ Fur Elise بتهون را با پیانو می زنم. جمعیت بیشماری مشتاقانه و با عشق گوش می دهند و تشویق می کنند. از نگاه همه حاضرین تحسین می بارد که ناگهان دختری از میان جمعیت بلند می شود و با صدای بلند می گوید: «استاد! مگر شما سپورید؟ !». سکوت محض بر همه جا حاکم می شود. همه به او نگاه می کنند و او ادامه می دهد «چرا مثل سپورها این آهنگ را اجرا می کنید؟». همهمه ای در جمعیت شروع می شود و کم کم زیاد می شود. همه با تعجب و پرسش مرا نگاه می کنند. برای اینکه بی اساس بودن حرف آن دختر را به همه نشان دهم دوباره با انرژی مضاعفی شروع به نواختن همان آهنگ کردم و این بار روی کلاویوهای پیانو می کوبیدم تا بگویم مگر کری؟ این کجایش عیب دارد؟ ناگهان متوجه شدم صدای پیانو دقیقاً مثل صدای آشغالانس (آلارم ماشین جمع آوری زباله شهرداری) است. شرمنده و دستپاچه برگشتم تا به حضار بگویم که اصلاً جای نگرانی نیست! مشکل کوچکی پیش آمده که بزودی توسط همکارانم مرتفع خواهد شد، که متوجه شدم پیانو خودبخود در حال اجرای ادامه آهنگ با همان صدای بوقی آشغالانس است و تازه صدایش بلندتر و بلندتر می شود. حضار عصبانی بودند و دختر با پوزخند نگاه می کرد و صدا آنقدر بلند شد که از خواب پریدم و با اندکی تاخیر متوجه شدم که صدای آشغالانس از بیرون می آید و باعث شده من بیدار شوم و خبری هم از صحنه و تماشاچی و آن لولوی آدم ضایع کن نیست. رفتم یک لیوان آب خوردم و برگشتم تا بخوابم که دیدم ساعت شش و ده دقیق است. با خودم گفتم هنوز خیلی وقت مانده تا بخوابم و الان راحت و بی سرخر به ...
صدایی عجیب و نامفهوم در یک بلندگو که کاملاً چسبیده به دهان گوینده بود از خواب بیدارم کرد. به ساعت کنار تخت نگاهی انداختم: عقربه ها به حالت محو و خواب آلودی پنج دقیقه به هفت را نشان می داد. فقط کسی مثل من که هر روز این صدا را می شنود می تواند کلمات فروشنده دوره گرد را تشخیص دهد: «سبزی آش، سبزی تازه، سبزی خورشت، سبزی بدو بیا آش». با الهام از پلنگ صورتی بدون اینکه بیدار شوم دستم را به سمت بالشی که مخصوص همین کار است می فرستم تا آن را بردارد و روی سرم بگذارد تا صدا به گوشم نرسد. سبزی آش، بدو بیا، حتماً باید بدوی، نمی شود راه بروی، چرا سبزی آش؟ خوب خود آش را بیاند بفروشند؟ ...
ساعتها خواب آش سبزی را می بینم ولی هر کار میکنم نمی توانم بخورم. بالاخره دختر عموی یکی از دوستانم را می بینم که می گوید برایم آش سبزی آورده. می گوید: «زود بخور دستم دارد می سوزد». می بینم دو تا دستش را کنار هم گذاشته و توی آنها آش سبزی ریخته و در حالیکه بخار از آن بلند می شود، آن را به صورتم نزدیک می کند و می گوید بخور. می خواهم بپرسم چرا عطر و بو ندارد که صدای زنگ خانه را می شنوم. می پرسم: «بروم در را باز کنم؟». می گوید: «دستم دارد می سوزد، اول بخور بعد برو». ولی زنگ متناوباً و بی وقفه بصدا درمی آید و نمی گذارد راحت باشم. به او می گویم: «خواهش می کنم، به جان بهمن (پسر عموی او و دوست من) همین جا باش من 2 ثانیه در را باز می کنم و برمی گردم». آخرین ضربه ی صدای زنگ آنچنان قوی است که از خواب می پرم و بعد از ده پانزده ثانیه که تازه می فهمم من کجا هستم و الآن کی است و آن صداهای زنگ در خواب چه بودند، می روم و گوشی هایفن رو برداشته می پرسم: «بله؟». می گوید مأمور پست است. کلید در را برمی دارم و می روم دم در. پیرمردی با موتور لکنته می گوید :«ببخشید! آدرس مال همسایه بغلی شما بود، اشتباه شده. ولی حالا که زحمت کشیدید آمدید دم در عیدی ما را هم بدهید». بدون اینکه فکر کنم کدام عید و چه مناسبتی، دست می کنم توی جیبم که می بینم جیب ندارم اصلاً. شلوارک پوشیده ام. می گویم: «باشد طلبت». در را بستم و رفتم برای ادامه ی خواب. با کلیدهای توی مشتم افتادم روی تخت. ساعت یک تک زنگ ظریف زد که فکر کردم ساعت باید هشت باشد. دوباره چشم هایم داشت گرم خواب می شد که صدای روشن شدن موتور پستچی، گاز دادن و دور شدنش را شنیدم. نفهمیدم بخاطر دور شدن موتور صدای آن محو می شد یا بخاطر بخواب فرو رفتن من ...
صدای مردی به مراتب نخراشده تر از صدای مرد سبزی فروش با بلندگویی مشخصاً قوی تر از بلندگوی او از خواب بیدارم کرد. صدای این مرد را که فریاد می زد: «رادیات کهنه، باطری کهنه، یخچال کهنه، رادیو، ضبط، تلویزیون، لباس شوری کهنه، می خریم» از صدای پدرم بهتر می شناختم. با خودم کلنجار می رفتم که بروم به او تذکر بدهم یا نه. کلنجارم خیلی طول کشید. بالاخره به او گفتم: «لامسب این ساعت روز که تو می آیی مگر خانم های خانه دار رادیاتور بیاورند به تو بفروشند. چرا بعد از ظهرها نمی آیی؟ در ضمن مگر توی محله ی ما چند تا رادیاتور کهنه هست که تو هر روز می آیی سراغ آنها؟ اصلاً چقدر سود از این محله گیرت می آید تا من همین الآن دوبرابرش را به تو بدهم و بروی و دیگر پیدایت نشود؟ ببینم اصلاٌ تو با این رادیاتورهای کهنه چکار می کنی؟» ...
ناگهان صدای «نون خشکیه، نون خشکی، نون خشک داری بردار بیار. نمکیه نمکی» از انتهای کوچه به گوش رسید و به سرعت سر و کله ی نون خشکی پیدا شد. عجب بزن بهادر قلچماقی بود! تا رسید سر دعوا پرید که مرا بزند که ناگهان صدای آلارم ماشین مأمورهای بازیافت (happy birthday to you) از سر دیگر کوچه توجه ما را به آن طرف جلب کرد. یک ماشین نیسان بود که یک زن راننده و دو زن دیگر که از دو طرف آن آویزان بودند با لباس های فرم زرد رنگ و کلاه های زرد و نارنجی به سرعت به طرف ما می آمد و به ما که رسید مانند اتومبیل گنگسترها با گرد و خاک و تلاطم زیاد یک ضرب پارک زد. راننده پیاده شد و با دو مأمور دیگر که از پشت می آمدند به طرف ما حرکت کردند. به ما که رسیدند خیلی جدی و خشک پرسیدند: «خوب؟». من گفتم: «خوب چی؟». راننده گفت: «بی خود طفره نرو، زود بگو چی شده!» و من شکوائیه ی خود را مفصلاً برای آنها شرح دادم. حین توضیحاتم، یک وانت میوه فروش در حالیکه با سرعت شصت هفتاد کیلومتر در ساعت در حال رد شدن بود در بلندگوی فوق مدرن خود فریاد می زد: «هلو، هلو، هلو، هلو، انجیریه، انجیریه، هلو، هلو، هلو، هلو، ...». و انتهای جمله ی او دیگر محو شده بود. آنقدر سریع از کنار ما رد شد که پدیده ی داپلر نیز در صدای او بوجود آمد. من برگشتم و به مأمور بازیافت گفتم: «خانم کلانتر، شما که پشت ستاره ی طلایی تان قلبی از طلا دارید، خودتان قضاوت کنید! آخر کدام خانم خانه دار می تواند پس از شنیدن صدای این میوه فروش در کمتر از 2/1 ثانیه با پول و زنبیل خود به کوچه آمده این وانت را متوقف کرده و از او خرید کند؟ غیر از این است که این حضرات قصد آزار اهالی را دارند؟». مأموران بازیافت چند قدم دور شدند و سه تایی با یکدیگر پچ پچ کنان به مشورت پرداختند و خیلی سریع به نتیجه رسیدند. برگشتند و به نمکی و رادیاتوری چشمکی زدند. آنها مرا محکم گرفتند و راننده بازیافت که تعجب و هراس مرا دید برای رفع ابهام گفت: «شما باید بازیافت شوید!» و من از ترس شروع به داد و هوار کردم. نمکی شروع کرد به فحش دادن به من. فحش های بسیار بسیار زشت! با خودم گفتم من که دارم مسلماً خواب می بینم، اما این فحش های نشسته آخر چه ربطی به ضمیر ناخودآگاه من دارد؟ من بعضی از این فحش ها را حتی تا الآن نشنیده بودم، این ها از کجا آمدند؟ صدای فحش ها و فریادهای تهدیدآمیز آنقدر بلند شد که از خواب پریدم و متوجه شدم در خانه ی یکی از همسایه ها دعوای خانوادگی پیش آمده است. دو برادر و دو عمو و یک پدر افتاده بودند به جان یکدیگر و با فریاد و فحش آنها بیدار شده بودم. از سر لج می خواستم دوباره بخوابم که صدای دزدگیر اتومبیلی که روبروی خانه ما پارک بود بلند شد. صدایی که مطمئناً از صدای آژیر بانک هم بلندتر است. مقاومت بی فایده بود! باید می رفتم دستشویی برای شستن صورت و رفتم.
...
شب، سر میز شام بودیم که ناگهان یادم به یکی از خواب های دیشب افتاد. به زنم گفتم: «دیشب خواب عجیبی دیدم که هر چه فکر می کنم دلیلی برایش پیدا نمی کنم». زنم با لبخندی از روی مهربانی گفت: «خوب؟». گفتم: «خواب دیدم نصف شب یک کامیون پر از مرغ های گوشتی آمده توی کوچه و بعد از کلی گاز دادن و دود کردن و سروته کردن، جلوی خانه ی بغلی پارک کرده. موتور کامیون را روشن گذاشته و سر و صدای مرغ ها کوچه را برداشته بود. راننده و همراه او داشتند با مرد همسایه روبرویی صحبت می کردند و کارگری در حال بردن قفس های پر از مرغ به داخل خانه ی همسایه بود». از اول خواب که داشتم تعریف می کردم زنم می خندید و به این جا که رسیدم دیگر از خنده نمی توانست سر جای خودش بنشیند. بلند شده بود و دستش را روی دلش گرفته و می خندید. من با تعجب نگاه می کردم. وقتی خنده اجازه ی حرف زدن به او داد، گفت: «اینها که توی خواب نبود! دیشب ساعت سه ی نصف شب همین اتفاق افتاد. واقعاً یادت نیست؟ فکر کردی خواب می دیدی؟ بابا خودت می خواستی زنگ بزنی 110»!
---------------------------------
تصویر فوق از اینجا برداشته شده و 50% کوچک شده است.

7 نظر:

  • بامزه بود خیلی البته نفهمیدم ربطش به علی دهقانیان چیه ولی به هر حال باش حال کردم

    توسط Blogger علی فتح‌اللهی, در ۹:۵۲ بعدازظهر  

  • بامزه بود. خیلی هم بود، یعنی هم به لحاظ کیفی هم به لحاظ کمی خوب بود.
    اینجا کامنت نبودا، تا من رفتم نهار خوردم اومدم شدم دومی.

    توسط Blogger Mehdi, در ۱۰:۰۲ بعدازظهر  

  • سلام
    اوون مطلب بازي با متن رو درست كردم برو ادامه اش رو ببين
    مطلب جديد هم هست

    سعيد

    توسط Anonymous ناشناس, در ۹:۰۴ بعدازظهر  

  • سلام
    خیلی بامزه بود. من که خیلی حال کردم. بخصوص از جلوه های انیمیشنی اش خیلی خوشم آمد.
    راستی این روزها بازار مسابقه ی داستان کوتاه گرم شده. دوست داشته باشی می توانی شرکتش بدهی.
    اگر خواستی یه سر برو سایت هفتان دات کام یا سایت خوابگرد.
    مرسی.

    توسط Blogger Naser, در ۶:۱۵ بعدازظهر  

  • خیلی باحال بود رضا. دستت درد نکنه

    توسط Blogger Forough, در ۱۲:۵۵ بعدازظهر  

  • رضا خان
    خيلی بامزه بود
    همچنين پست قبليت

    توسط Blogger Unknown, در ۶:۵۶ قبل‌ازظهر  

  • داستان جالبی بود. هم خودش و هم اينکه به من تقديمش کردی. ممنون از هردوش(خوب دقت کن نگفتم هر سه اش) حضوری تشکر کردم. اینجا هم بايد تشکر کنم از لطفت. مرسی

    توسط Blogger علي دهقانيان, در ۵:۱۵ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی