داستان مردی که نمرد - قسمت سوم
بالاخره موبایلش را پیدا کرد. صدای بیپ گوشی موبایلش را که یعنی شارژ باتریاش دارد تمام میشود شنید. صدا از آن یکی اتاق آمده بود. جایی که سایه به آن «خلوتگاه» میگفت و دو بخش کلمه را با تاکید جداجدا ادا میکرد. سالن بزرگی که هم آتلیهاش بود، هم تاریکخانهاش. دیشب رفته بودند آنجا که سری جدید کارهای سایه را ببینند و موبایلش را آنجا جا گذاشته بود. تا سعید آمده بود شروع کند به گفتن داستان رفتن و خداحافظی، سایه پرسیده بود:
- پس کو جنست که گفته بودی جوره؟
- صبرکن، ایناهاش. میخوای من بپیچم یا بدم خودت؟
- مگه خودت نمیخوای؟
- چرا.
- خوب پس تا ردیفش کنی من هم چایی رو میذارم.
- فقط اول قیچیت رو بده من.
وقتی سایه سرحال بود کمتر یکجا بند میشد. اینجور مواقع شنوندهی خوبی هم نبود. شروع کرده بود به صحبت در مورد کارهای جدیدش. بعد هم که برده بودش «خلوتگاه» که کارها را نشانش بدهد و در همان حال دومی را هم بار زده بودند. بعد از دیدن کارها تا سعید خواسته بود صحبتش را شروع کند سایه گفته بود میرود دوش بگیرد. همانموقع فهمیده بود که سایه فهمیده که جریان رفتن به تهران به شیرین مربوط میشود. برای همین بود که مجال حرف زدن به او نداده بود. اصلاً سایه هیچوقت اینقدر حرف نمیزد. همهی حرفهای یک هفتهاش را میگذاشتی روی هم نصف آن شب هم نمیشد. تابستان سال پیش که برای اولین بار سایه را دیده بود غیر از سلام و خداحافظی فقط یک جمله از او شنیده بود. سعید داشت با مهیار در باب آداب نوشیدن حرف میزد که ناگهان برگشته بود به سمت سایه و پرسیده بود «مشروب مورد علاقهی شما چیه؟» و سایه با یکی دو ثانیه تاخیر با لحن بیخیال گفته بود: «من؟ نمیدونم. مهیار مشروب مورد علاقهی من چیه؟» و مهیار با قیافهای که انگار جهان را دست به دامان دانایی خود میبیند با لهجهی شمالی جواب داده بود: «تو؟ بهترین مشروب برای تو اسکاچه. میدونی چرا؟ چون تو معمولاً ...» و سایه قبل از تمام شدن جواب مهیار دوربینش را روی شیشهی در کشویی تراس که تصویر خودشان در آن منعکس شده بود تنظیم کرده و سه چهار بار پشت سر هم دکمهی شاتر را زده بود. بعد هم شروع کرده بود بیجهت با دوربین ور رفتن، فقط برای این بود که بگوید نه سوال سعید و نه جواب مهیار را به هیچ کجایش حساب نمیکند. سعید فکر کرده بود سایه به این سادگیها راه نمیدهد، و همین مشتاقترش کرد. نمیدانست چرا مطمئن است که سایه مهیار را به وصال رسانده. فقط نمیدانست چه چیز مهیار گارد او را باز کرده بود. یعنی فقط دو سه جمله کافی بود تا هر کسی بفهمد ضریب هوشی مهیار در بهترین حالت نصف سایه است. فندکی از روی میز برداشت و رفت سراغ ماشینش تا پیپ جدیدش را از توی ماشین بردارد. وقتی نشست توی ماشین فکر کرد اسم مهیار را باید میگذاشتند بختیار. وگرنه این آدم کجا و چنین لقمهای کجا. سطحی، پرمدعا، دروغگو، حقهباز ... با خودش با صدای بلند گفت: «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد». بعد فکر کرد البته کامیار هم بد اسمی نیست، ولی خوب حالا مطمئن هم نیست که واقعاً کام گرفته باشد.
سایه قیچی را آورده بود و سعید مشغول شده بود. در حین کار به حرفهای سایه گوش میداد. چای داشت آماده میشد و صدای سایه که از توی آشپزخانه در مورد سری جدید کارهایش حرف میزد به گوشش میرسید. صدای سایه بلندتر از همیشه بود و چیزی مصمم در خود داشت. در طول چای و سیگار اول سایه بدون وقفه حرف زد. با همان صدای بلند. با اینکه کنارش نشسته بود. حرفهای سایه که تمام شد سعید خواست شروع کند. میخواست بگوید دارد برمیگردد تهران. برای ترم بعدی هیچ کلاسی برنداشته و بنابراین دیگر نمیآید رامسر. میخواست بگوید خداحافظ چون دیگر قرار نیست سایه را ببیند. نه اینجا و نه تهران. ولی تا خواست شروع کند سایه گفت میرود دوش بگیرد و زود برمیگردد. از حمام که برگشت سومین سیگاری را بار زد و به اتاق خواب رفت. از همان جا با صدای بلند سراغ فندک و دستمال کاغذی را از سعید گرفت.
موبایل سعید کنار کلید ماشین و کیف پولش پیدا شد. موبایلش را چک کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود و سه پیام نخوانده داشت. اولی از شمارهای بود که نمیشناخت: «من که باور نمیکنم». احتمالاً اشتباهی فرستاده شده بود. پیام دومی از شیرین بود: «کلاس دومم کنسل شده. یه دو ساعتی زودتر آزاد میشم (آیکن خنده). اگه تونستی زودتر بیایی خبر بده». پیام سوم هم از شیرین بود: «نکنه هنوز خوابی؟». در جواب نوشت: «من ممکنه یه ساعتی ...»، اصلاح کرد: «من ممکنه دو ساعتی ...»، اصلاح کرد: «ببین شاید من ...»، و آخر سر کل نوشته را پاک کرد. تا حالا به یکدیگر زنگ نزده بودند و فقط پیام میفرستادند. این قراری بود که هیچوقت نگذاشته بودند، ولی هر دو به آن پابند بودند. اینبار اما، به دلیلی که خودش هم نمیدانست، پیام هم نفرستاد. لیست پیامهای شیرین را باز کرد و شروع کرد به مرور آنها. خیلی بیشتر از پیامهایی بود که او برای شیرین فرستاده بود. آخرین پیامی که برای شیرین فرستاده بود مال دو هفته پیش بود: «همین الان رسیدم. هر وقت آماده شدی بیا دم در. عجله نکن». بلافاصله شیرین از در بیرون آمد. کفشهایش را گرفته بود دستش و با دست دیگرش هم کیف و هم شالش را نگه داشته بود. هنوز چند متری با ماشین فاصله داشت که سعید در را از داخل برایش باز کرد. نشست و کیفش را گذاشت روی پایش. سلام کرد و صورتش را جلو برد برای روبوسی. موهای فرخوردهاش از کنار گوشش آویزان بود. سعید صورتش را گذاشت روی لپ شیرین و هر دو هوا را بوسیدند. شیرین مثل همیشه بوی چای سبز میداد.
- دیر که نکردم؟
- نه من همین الان رسیدم. تو مثل اینکه پشت در بودی؟
- من هر وقت استرس دارم سرعتم چند برابر میشه. یه نیم ساعتی هم زودتر حاضر شدم.
سعید ماشین را روشن کرد و راه افتاد:
- چون استرس داری اینقدر خوشکل شدی؟ یا چون خوشکل شدی استرس گرفتی؟
- نه نمیدونم چرا اینجوری هستم. میدونی، آخه من اونجا کسی رو نمیشناسم.
سعید خندید و گفت اصلاً قرار نیست آنجا کسی کسی را بشناسد. وقتی آنها هم صورتکشان را بزنند مثل بقیه میشوند. خودی و غریبه ندارد. سعید بعد از شش سوال موفق شد حدس بزند که صورتک شیرین چشمبند طرح زنبور است. شیرین بیست سوالش را پرسید و موفق نشد صورتک سعید را حدس بزند. سعید راهنمایی کرد: «بین میمون و دلقک مردد بودم. حالا تو بگو کدوم رو گرفتم». میمون.
- پس کو جنست که گفته بودی جوره؟
- صبرکن، ایناهاش. میخوای من بپیچم یا بدم خودت؟
- مگه خودت نمیخوای؟
- چرا.
- خوب پس تا ردیفش کنی من هم چایی رو میذارم.
- فقط اول قیچیت رو بده من.
وقتی سایه سرحال بود کمتر یکجا بند میشد. اینجور مواقع شنوندهی خوبی هم نبود. شروع کرده بود به صحبت در مورد کارهای جدیدش. بعد هم که برده بودش «خلوتگاه» که کارها را نشانش بدهد و در همان حال دومی را هم بار زده بودند. بعد از دیدن کارها تا سعید خواسته بود صحبتش را شروع کند سایه گفته بود میرود دوش بگیرد. همانموقع فهمیده بود که سایه فهمیده که جریان رفتن به تهران به شیرین مربوط میشود. برای همین بود که مجال حرف زدن به او نداده بود. اصلاً سایه هیچوقت اینقدر حرف نمیزد. همهی حرفهای یک هفتهاش را میگذاشتی روی هم نصف آن شب هم نمیشد. تابستان سال پیش که برای اولین بار سایه را دیده بود غیر از سلام و خداحافظی فقط یک جمله از او شنیده بود. سعید داشت با مهیار در باب آداب نوشیدن حرف میزد که ناگهان برگشته بود به سمت سایه و پرسیده بود «مشروب مورد علاقهی شما چیه؟» و سایه با یکی دو ثانیه تاخیر با لحن بیخیال گفته بود: «من؟ نمیدونم. مهیار مشروب مورد علاقهی من چیه؟» و مهیار با قیافهای که انگار جهان را دست به دامان دانایی خود میبیند با لهجهی شمالی جواب داده بود: «تو؟ بهترین مشروب برای تو اسکاچه. میدونی چرا؟ چون تو معمولاً ...» و سایه قبل از تمام شدن جواب مهیار دوربینش را روی شیشهی در کشویی تراس که تصویر خودشان در آن منعکس شده بود تنظیم کرده و سه چهار بار پشت سر هم دکمهی شاتر را زده بود. بعد هم شروع کرده بود بیجهت با دوربین ور رفتن، فقط برای این بود که بگوید نه سوال سعید و نه جواب مهیار را به هیچ کجایش حساب نمیکند. سعید فکر کرده بود سایه به این سادگیها راه نمیدهد، و همین مشتاقترش کرد. نمیدانست چرا مطمئن است که سایه مهیار را به وصال رسانده. فقط نمیدانست چه چیز مهیار گارد او را باز کرده بود. یعنی فقط دو سه جمله کافی بود تا هر کسی بفهمد ضریب هوشی مهیار در بهترین حالت نصف سایه است. فندکی از روی میز برداشت و رفت سراغ ماشینش تا پیپ جدیدش را از توی ماشین بردارد. وقتی نشست توی ماشین فکر کرد اسم مهیار را باید میگذاشتند بختیار. وگرنه این آدم کجا و چنین لقمهای کجا. سطحی، پرمدعا، دروغگو، حقهباز ... با خودش با صدای بلند گفت: «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد». بعد فکر کرد البته کامیار هم بد اسمی نیست، ولی خوب حالا مطمئن هم نیست که واقعاً کام گرفته باشد.
سایه قیچی را آورده بود و سعید مشغول شده بود. در حین کار به حرفهای سایه گوش میداد. چای داشت آماده میشد و صدای سایه که از توی آشپزخانه در مورد سری جدید کارهایش حرف میزد به گوشش میرسید. صدای سایه بلندتر از همیشه بود و چیزی مصمم در خود داشت. در طول چای و سیگار اول سایه بدون وقفه حرف زد. با همان صدای بلند. با اینکه کنارش نشسته بود. حرفهای سایه که تمام شد سعید خواست شروع کند. میخواست بگوید دارد برمیگردد تهران. برای ترم بعدی هیچ کلاسی برنداشته و بنابراین دیگر نمیآید رامسر. میخواست بگوید خداحافظ چون دیگر قرار نیست سایه را ببیند. نه اینجا و نه تهران. ولی تا خواست شروع کند سایه گفت میرود دوش بگیرد و زود برمیگردد. از حمام که برگشت سومین سیگاری را بار زد و به اتاق خواب رفت. از همان جا با صدای بلند سراغ فندک و دستمال کاغذی را از سعید گرفت.
موبایل سعید کنار کلید ماشین و کیف پولش پیدا شد. موبایلش را چک کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود و سه پیام نخوانده داشت. اولی از شمارهای بود که نمیشناخت: «من که باور نمیکنم». احتمالاً اشتباهی فرستاده شده بود. پیام دومی از شیرین بود: «کلاس دومم کنسل شده. یه دو ساعتی زودتر آزاد میشم (آیکن خنده). اگه تونستی زودتر بیایی خبر بده». پیام سوم هم از شیرین بود: «نکنه هنوز خوابی؟». در جواب نوشت: «من ممکنه یه ساعتی ...»، اصلاح کرد: «من ممکنه دو ساعتی ...»، اصلاح کرد: «ببین شاید من ...»، و آخر سر کل نوشته را پاک کرد. تا حالا به یکدیگر زنگ نزده بودند و فقط پیام میفرستادند. این قراری بود که هیچوقت نگذاشته بودند، ولی هر دو به آن پابند بودند. اینبار اما، به دلیلی که خودش هم نمیدانست، پیام هم نفرستاد. لیست پیامهای شیرین را باز کرد و شروع کرد به مرور آنها. خیلی بیشتر از پیامهایی بود که او برای شیرین فرستاده بود. آخرین پیامی که برای شیرین فرستاده بود مال دو هفته پیش بود: «همین الان رسیدم. هر وقت آماده شدی بیا دم در. عجله نکن». بلافاصله شیرین از در بیرون آمد. کفشهایش را گرفته بود دستش و با دست دیگرش هم کیف و هم شالش را نگه داشته بود. هنوز چند متری با ماشین فاصله داشت که سعید در را از داخل برایش باز کرد. نشست و کیفش را گذاشت روی پایش. سلام کرد و صورتش را جلو برد برای روبوسی. موهای فرخوردهاش از کنار گوشش آویزان بود. سعید صورتش را گذاشت روی لپ شیرین و هر دو هوا را بوسیدند. شیرین مثل همیشه بوی چای سبز میداد.
- دیر که نکردم؟
- نه من همین الان رسیدم. تو مثل اینکه پشت در بودی؟
- من هر وقت استرس دارم سرعتم چند برابر میشه. یه نیم ساعتی هم زودتر حاضر شدم.
سعید ماشین را روشن کرد و راه افتاد:
- چون استرس داری اینقدر خوشکل شدی؟ یا چون خوشکل شدی استرس گرفتی؟
- نه نمیدونم چرا اینجوری هستم. میدونی، آخه من اونجا کسی رو نمیشناسم.
سعید خندید و گفت اصلاً قرار نیست آنجا کسی کسی را بشناسد. وقتی آنها هم صورتکشان را بزنند مثل بقیه میشوند. خودی و غریبه ندارد. سعید بعد از شش سوال موفق شد حدس بزند که صورتک شیرین چشمبند طرح زنبور است. شیرین بیست سوالش را پرسید و موفق نشد صورتک سعید را حدس بزند. سعید راهنمایی کرد: «بین میمون و دلقک مردد بودم. حالا تو بگو کدوم رو گرفتم». میمون.