عرض حال

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

داستان خلقت: 4


داستان خلقت: 3


جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

داستان خلقت:12


داستان خلقت: 2


چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

داستان خلقت: 1


یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

گلستان

"نوشتن با دوربين، همين و تمام"
نوشته مارگارت گلستان
ترجمه ي قاسم جاهد
حتماًً براي همه تون تا حالا اين اتفاق افتاده كه يه كتاب 265 صفحه اي رو تا صفحه ي 250 بخونين و يه وقفه ي يك ماهه براي خوندن بقيه اش پيش بياد. شايدم اين اتفاق فقط براي من ميفته. بهر حال، فكر نكنين بالاخره نشستم و تمومش كردم، هنوزم تو همون وقفه ام.
كتاب "نوشتن با دوربين" نوشته پرويز جاهد (كه من دوست دارم بهش بگم نوشتن با دوربين، همين و تمام) اگرچه به نظر من حاوي مطالب جالبي در مورد تاريخ سينما و چيزاي ديگه ي ايرانه، ولي من بيشتر از خوندنش مي خندم تا به فكر فرو برم. تقريباً در تمام طول خوندن كتاب تصويري كه از گلستان تو ذهنم شكل مي گيره، تصوير استاد راهنماي تزمه (دكتر ساوجي). يه حرفي مي زدم مي گفت: "آقااااااااااي پيرنيا، اين چرت و پرتا چيه؟" بعد يه نظري مخالف نظر من مي داد. من بعد از 180 درجه تغيير جهت در مواضع، قوياً دستمال كشي مي كردم و در تاييد حرفش كلي جمله مي بافتم. دوباره يهو داد مي زد: "آقااااااااااااي پيرنيا، چرا مزخرف مي گي؟" خلاصه هر كاري از مجموعه ي كارهاي ممكن دنيا مي كردم عصباني مي شد. وقتي كتاب نوشتن با دوربين رو مي خونم تصوير خودم رو در قالب پرويز جاهد مي بينم كه داره مقابل ساوجي (گلستان) دست و پا مي زنه. اينو داشته باشين:
جاهد: داشتم مي گفتم كه به من گفتند نرويد سراغ آقاي گلستان.
گلستان: پس چرا اومدي؟ يا من ابله چرا قبول كردم كه بيايي؟ آره. يارو اومد به من گفت كه اين مي خواد دكتراي سينما بگيره. من اصلاً خنده ام گرفت. بعد هيچ چي. اومدي. ديدم رفيق ات عكس مي خواد بگيره. قبلاً هم گفته بودم به تو عكس بي عكس. دوتا اختيار دارم. يكي اين كه بگم هر كار مي خواهيد بكنيد، بكنيد. از ماتحت من هم عكس بگيريد. يا اين كه بگم از خونه ام پاشين برين بيرون. خوب اين بي تربيتيه. اگر هتاك بودم اين كار رو مي كردم. ولي نيستم. ديدي كه نبودم. ... حالا چي؟ رشوه گرفتم؟ كسي به من پولي داده؟ جاكشي كردم؟ جاسوسي كردم؟ دزدي كردم؟ اگر اين جوره اين ها رو در بيار. (ص 254)

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

خنده بر مركب چوبين


با قطار آمد
از دهكده‏اي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهن‏ها بر‏ مي‏خاست
آه ، از آدم‏ها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!
عمران صلاحي

امروز صبح جسم بي جان عمران صلاحي طنز نويس مشهور از در خانه ي هنرمندان به سمت گورستان مشايعت شد. اگرچه طنزِ خيلي از آثار اين نويسنده به نظر من خيلي خنده دار نبود و تعداد كارهاي خوبش معدود به نظر مي رسيد، ولي ساليان سال كار در اين عرصه في نفسه ارزش داره. نبوي كه از اين مملكت رفته، اينم كه از اين دنيا رفته، مثل اينكه اصلاً خنده مي خواد بساطش رو از اين مملكت جمع كنه و بعد از اين هزار لب هم يك خنده نداشته باشه.