عرض حال

شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

گزارش تصویری نخستین جشنواره داستان های ایرانی

صبح جمعه ی گذشته (سی آذر) برای شرکت در نخستین جشنواره داستان ایرانی به سمت مشهد رفتم و ناهار رو توی متل توریست توس خوردم. اولین چیزی که نظرم رو کاملاً جلب کرد برخورد بسیار محترمانه ی مسئولین جشنواره و پذیرایی انصافاً گرمشون بود. بعد از ناهار رفتم توی اتاق چهار نفره ای که برای اسکان اون چند روزه تدارک دیده بودند و اونجا با یه نفر به اسم محمود قلی زاده آشنا شدم. لیسانس مهندسی معدن از دانشگاه پلی تکنیک، فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشکده ی هنرهای زیبا و دانشجوی دکتری زیبایی شناسی همونجا. فوراً با هم رفیق شدیم، ولی خیلی جدی. اما وقتی چند دقیقه بعدش با هم رفتیم برای خریدن سیگار، شخصیت ها صدوهشتاد درجه چرخش کردن و رابطه بر مبنای طنز و خنده شکل گرفت. می گفت: «وقتی یکی از دوستام شنیده دارم میام مشهد، پرسیده کجا میرین؟ گفتم متل توریست توس. گفته متل؟ گفتم آره. گفته می دونی متل چیه؟ گفتم نه. گفته از اون قهوه خونه/مسافرخونه های بین راهی که یه گاز پیک نیکی میذارن وسط اتاق و توی یه ظرف رویی، برای صبحانه و ناهار و شام املت درست می کنن. تو هر اتاق هشت تا تخت دو طبقه گذاشتن و ...». سیگارمون رو خریدیم و برگشتیم دیدیم نفر بعدی اتاق هم اومده: کاوه فولادی نسب، یکسال خدمت در ستاد مرکزی امر به معروف و نهی از منکر، فوق لیسانس معماری از تهران مرکز، نشسته بود به تماشای یه مسابقه ی دسته پنج فوتبال باشگاه های ایران. فکر کردم کاوه به باحالی محمود احتمالاً نیست. بحث کاوه و محمود در مورد فوتبال گل انداخت و من هم ساکت شدم. بعد از فوتبال که بحث جشنواره و داستان و داستان نویسی شروع شد، دستگیرم شد که عجب آدم حسابیه این کاوه. بصورت حرفه ای داستان نویسی رو سالیان ساله که دنبال می کنه و خلاصه با کلی از اساتید داستان نویسی و ناشران و مطبوعاتی ها و غیره سروکار داره. خلاصه از وضعیت اتاق حسابی راضی بودم و هر سه تا مون بخاطر عدم حضور نفر چهارم خوشحال بودیم. رفتیم برای مراسم شب یلدا که توی سالن صبحانه ی هتل برگزار می کردن. یک مراسم خنک، ضعیف و حوصله سر بر.

از چپ به راست رو به تصویر: محمود، من، کاوه

بعد از مراسم با اصرار بیش از حد دبیر جشنواره برای بردن باقیمانده ی میوه های ضیافت یلدا به اتاق، محمود تمام بغلش رو پر از میوه کرد و رفتیم اتاق و دیدیم آاااااااااااااااااااااااااااااخ! نفر چهارم هم اومده اتاق: ایمان بهزادیان، متولد 1365، دانشجوی ترم هفت رشته ی مخابرات پلی تکنیک. یادم رفت بگم محمود و کاوه هم متولد 1359 بودن و هر سه شون هم از تهران اومده بودن. ایمان گفت من میرم خونه ی یکی از دوستام و شب برمیگردم. من و محمود و کاوه تا ساعت چهار صبح بیدار بودیم و داستان خوندیم و صحبت کردیم.
از چپ به راست: کاوه، من و محمود
بعد هم خوابیدیم و با صدای میو میوی یه بچه گربه که از پنجره وارد اتاق شده بود بیدار شدم. دیدم ایمان داره دنبال گربه هه میدوه و تقلا می کنه بگیردش و از اتاق ببردش بیرون. خلاصه آخر سر نفهمیدم دارم خواب میبینم یا بیدارم. صبح بیدار شدیم و رفتیم دیدیم از اتوبوس جا موندیم و باید خودمون بریم تالار نور برای نشست اول قصه خوانی. یه مجری بسیار ضعیف و یه برنامه ی نه چندان جالب برای قصه خوانی باعث شد حوصله من سر بره. اما برام دیدن داورهای جشنواره خیلی جالب بود: ابوتراب خسروی، علی خدایی، مهسا محب علی، بلقیس سلیمانی و مجید قیصری.
روز شنبه، دو نشست صبح و دو نشست بعد از ظهر برگزار شد و شب برای شام رفتیم طرقبه. تو نشست بعد از ظهر با نسیبه فضل اللهی آشنا شدم: لیسانس و فوق لیسانس ادبیات نمایشی از تربیت مدرس تهران. یه دختر خوش فکر و خوش برخورد. اون روز و اون شب از ایمان هم خیلی خوشم اومد و اونو پسر باحالی دریافتم! تو راه، ما چهار تا توی بوفه ی اتوبوس بودیم، و خلاصه از لوده بازی هر چی که در توانمون بود در طبق اخلاص گذاشتیم.

در بوفه

یه دوست دیگه هم توی اتوبوس پیدا کردیم: پونه ابدالی. رسیدیم طرقبه. اونجا هم با کلی لوده بازی مهسا محب علی رو برای شام با خودمون همراه کردیم. خلاصه جو مسخره بازیمون مهسا رو هم گرفت، تا جایی که وقتی یکی از دخترها به یکی از ماها (حالا بماند به کی) گفت تیپت مثل هموسکچوال هاست، مهسا دیگه ول نمی کرد. همین جور هی تکرار می کرد و هی می خندید.

از چپ به راست: نسیبه، مهسا محب علی، محمود، کاوه و ایمان

اما یه دوست دیگه که باهاش توی این مدت باهاش آشنا شدیم یوسف علیخانی بود که بعنوان مهمان ویژه دعوت شده بود. فکرش رو بکنین مهمان ویژه جشنواره رفته روی سن و داره صحبت می کنه. وسط حرفاش یه جایی می گه: فلان کس به من گفت یوسف! اینقدر اصرار نداشته باش بنویسی، چاپ کنی، حرف بزنی، یه کم هم بشین بخون! یهو محمود از بغل دست من با صدای بلند گفت: والّا!!! بمب خنده تو سالن منفجر شد و آقای علیخانی هم فهمید که صدا از طرف ماها بوده. شبش توی طرقبه در مورد همین حرف شد و سر همین موضوع باهامون حسابی رفیق شد.
برگشتنی باز هم از اتوبوس جا موندیم و با مینی بوس اساتید داورها برگشتیم هتل. دوباره شب تا صبح بیدار موندیم و فرداش از اتوبوس جاموندیم.
یکشنبه صبح، دربست گرفتیم و رفتیم تالار نور. دو نشست صبح داشتیم و بعد برای ناهار برگشتیم هتل. اونجا بود که با ابوتراب خسروی سر صحبت رو باز کردم و حسابی صحبت کردیم. چقدر خوش برخورد و گرم بود! شماره تلفن خونه اش رو هم داد که وقتی برگشتم شیراز حتماً باهاش تماس بگیرم و همدیگه رو ببینیم. از بس تحویل می گرفت آدم خجالت می کشید.

از چپ به راست: یک فرد علاقمند به عکس، محمود، ابواتراب خسروی، من و کاوه

البته انصافاً علی خدایی و مهسا محب علی هم اصلاً سرد نبودن. خوش برخورد و تا حدودی صمیمی. بعد از ظهر یکشنبه اختتامیه بود. توی یک تالار بزرگ و شیک، یک برنامه سطح بالا و خلاقانه تدارک دیده شده بود. تو راه که داشتیم می رفتیم واسه ی اختتامیه، محمود داشت طرح می داد که اگه یکی از ماها مقام آورد چه رفتاری روی سن داشته باشیم، قرار شد یکی از این کارها رو انتخاب کنیم:
• روی سن، در حالی که به سمت تماشاگران می دوی پیراهنت رو درمیاری و شیرجه می زنی تا به لبه ی سن برسی!
• دور سن دو دور می دوی و در همین حال حلقه ای رو که توی انگشتت هست، هی به تماشاگران نشون می دی و می بوسی.
• جوایز و لوح تقدیر ها را از داوران می گیری و به سمت لبه ی سن می دوی (سمت تماشاگران) و در حالیکه با دو دست جوایز رو گرفتی رقص برزیلی سامبا رو اجرا می کنی
خلاصه نتایج اعلام شد و از بین بچه ها نسیبه بعنوان نفر دوم و من هم بعنوان نفر سوم مورد تقدیر قرار گرفتیم (لیست کامل نتایج)، اما نه من و نه نسیبه و نه هیچ کدام از بچه ها معیارهای انتخاب رو نفهمیدیم. اگه کسی فهمید، به من هم بگه لطفاً. شب برگشتیم هتل و بعد از شام و بعد از خوندن داستان های زیبای محمود و نسیبه، ساعت یک بعد از نیمه شب به سمت فرودگاه حرکت کردم.
چند تا از عکس های جشنواره رو می تونید اینجا ببینید.
نهایتاً بدینوسیله مراتب خرسندی خودم رو از شرکت در این جشنواره اعلام می دارد! و خاطرنشان می سازد بهترین اتفاق این جشنواره آشنایی با کاوه و محمود و ایمان و نسیبه و سایر بچه ها بود.

سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

روز جهانی حقوق بشر

امروز روز جهانی حقوق بشر بود. متن کامل اعلامیه ی جهانی حقوق بشر رو از اینجا می تونید بردارید. ضمناً یه نگاهی به اینجا هم بندازید جالبه. بهر حال این روز جهانی رو به همه ی عزیزانی که فکر می کنند بشر هستند و یا توهم ذی حقی و یا خدای نکرده ذی حقوقی دارند، تسلیت عرض می نمایم.
برای این عزیزان اجر جزیل، صبر جمیل و بقای عمر بازماندگان را از خداوند منان خواستارم.
--------------------------------------------------------------
و من ما بعدالتحریر: فاصله بین این پست و پست قبلی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه شد. نمی دونم تونستم رکورد ناصر رو جابجا کنم یا نه.

جهل، جهل، جهل

چند وقتیه که به این نتیجه رسیدم که تمام مشکلات بشریت ریشه ی مستقیم در نادانی دارند. کافیه دنبال مثال نقض بگردیم؛ هیچ کجای تاریخ، هیچ کجای جهان مشکلی نامربوط به نادانی پیدا نمی شه.
در نگاه اول به نظر میاد نتیجه ی جهل و نادانی فقط دامن خود فرد رو میگیره، ولی با یه نگاه عمیق تر می بینی ضررش برای اطرافیان اگه بیشتر از خود شخص نباشه، کمتر از اون نیست[1] (مثل دود سیگار می مونه). جالبی این اصل موضوعه ی مکشوفه ی من نه تنها جهان شمول بودن و زمان شمول بودن اونه، بلکه اندازه شمول بودن (scalability) اون هم هست. از فجایع بزرگ بشری که گندشون در طول زمان و مکان منتشر میشه مثل جنگ ها و قتل عام ها (که کاملاً استوار بر حماقت و تحریک احساسات توده هست) بگیر تا اتفاقات کوچک و ساده محدود به یه خانواده، یه فامیل، یا یک اتاق دانشجویی. این بلای جان بشر یعنی نادانی خودش بستر رشد خودش رو فراهم می کنه، کاتالیزور خودش رو بوجود میاره، و نهایتاً عوامل تثبیت خودش رو هم به سیستم اضافه می کنه. نمونه هایی از این عوامل رشد و تثبیت عبارتند از: تعصب، جزم گرایی و مطلق اندیشی، خرافه گرایی، راحت طلبی افراطی ذهنی (فرار از هر گونه اندیشه و تفکر و راه حل پیچیده و واگذار کردن تقریباً همه چیز بعهده ی متافیزیک بدبخت که باید بار همه چیز رو بدوش بکشه) و ...
شاید یه نمونه هایی از بلایای بشری رو بعنوان مثال نقض عنوان کنید، مثل زلزله و سونامی و .... خوب البته پاسخ بنده اینه که مگر زمانی بیماری طاعون و فلج اطفال جزو همین بلایا نبودن؟ اما حالا این بیماری ها فقط در جوامعی بلای آسمانی بشمار میان که از دانش بی بهره هستن (از نادانی بهره مند هستن). همین زلزله که اگه تو ایران نیم ریشتر بیاد باید همه ی دنیا بسیج بشن تا یه کمی نوشدارو برای زلزله زدگان جمع آوری بشه، تو ژاپن شش ریشترش ابزار سرگرمی و تفرج خاطر محسوب میشه.
بد نیست لیستی از اخبار شوم و دردناک عصر خودمون رو با نگاهی به دلایل اصلیشون مرور کنیم. اخبار بدبختان جنگ زده ی دارفور، فلسطین، شیعیان و سنیان عراق، بدبختان ایدز زده ی آفریقا و آسیای جنوب شرقی، آشوب زدگانِ از تعصب خفه شده ی پاکستان و ...
خیلی وقت ها با خودم فکر می کردم که اگه یه روزی تو یه مملکتی یه کاره ای بشم (در مقام تصمیم گیری های کلان قرار بگیرم)، تقسیم هزینه ها و منابع در زمینه های مختلف رو به چه ترتیبی انجام بدم و سرمایه گذاری اصلی در چه زمینه ای باشه. به نوعی میشه گفت منظورم همون سئوال معروفه که "بین توسعه سیاسی
و توسعه فرهنگی و توسعه اقتصادی و ... کدوم یکی تقدم داره؟". جوابی هم که برای این سئوال پیدا می کردم، در برهه های مختلف زمانی متفاوت بوده. اخیراً مدتها بود که فکر می کردم توسعه فلان و توسعه و بهمان و ... مجموعه ای از عوامل هستند با تعاملات پیچیده ی غیر خطی، که برای هیچ کدام تقدم و اولویت خاصی نمیشه در نظر گرفت. ولی این روزها فکر می کنم مهمترین سرمایه گذاری ها باید در زمینه افزایش سطح آگاهی جامعه باشه، از هر طریق ممکن. به نظر من ریشه ی تمام عقب افتادگی ها توی نادانیه و تنها راه نجات از عقب افتادگی آموزش عمومیه. همونطور که مهمترین عامل در زمینه ی کنترل بیماری ایدز آموزش بود و نه واکسن یا تحقیقات پزشکی یا منع مذهبی و اخلاقی یا هر چیز دیگه، به نظر من راه پیشگیری از تمام فجایع اول آموزشه، دوم آموزش و نهایتاً سوم آموزش. گروه های ضد جنگ باید برن سراغ آموزش، همونطور که گروههای مدافع حقوق بشر، همونطور که گروه های مدافع محیط زیست، همونطور که گروه های آزادیخواه و غیره و غیره
ببینید دشمنان حقوق بشر چطور به توسعه نادانی کمر بستن! ببینین مخالفین آزادی چطور با آگاهی دشمنی خونین دارن! عاشقان جنگ به طبل حماقت با تمام قوا می زنن! ...
--------------------------------------------
[1] ما یه ضرب المثل داریم که میگه خودت خر باشی صد بار بهتره تا طرفت خر باشه.

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

بادبادک باز


بادبادک باز اساساً اسم یه رمان پرفروش به قلم خالد حسینی است که مارک فارستر فیلمی بر اساس این رمان و به همین نام ساخته که قراره اکرانش از چهاردهم دسامبر در آمریکا شروع بشه. رمان بادبادک باز یا Kite Runner اولین رمان انگلیسی زبان نوشته شده توسط یک نویسنده ی افغانه که سومین Best seller سال 2005 در آمریکاست. فیلم Kite Runner که همایون ارشادی هم در آن نقش مهمی ایفا می کنه، قرار بوده در ماه نوامبر اکران بشه، اما به درخواست خانوداه های بازیگران کودک فیلم از تهیه کنندگان، اکران فیلم تا ماه دسامبر به عقب افتاده تا بازیگران رو قبل از اکران فیلم از خاک افغانستان خارج کنند. ظاهراً دلیل نگرانی خانواده های کودکان بازیگر، تجاوز خشنیه که یه مرد افغان در فیلم به یکی از بچه ها می کنه.
بی تعارف بگم صرفنظر از سر و صدا و جاروجنجال فیلم، یکی از دلایل علاقه ی من به دیدن فیلم بازی همایون ارشادی در نقش باباست.

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

مدیریت زنان