عرض حال

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

کفش

مطلب چهارم از سررسيدنامه: داستان کوتاه
کفش
«از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی خيابان ها قدم می زند. قبل از اولين آدم می آيد توی خيابان و بعد از آخرين نفر هنوز هم همانجاست. من خودم هميشه می بينمش. توی زمستان، شب هايی که آب از سرما يخ می بندد و باد و سرما توی کله ی آدم را پوک می کند، پابرهنه قدم می زند. پاهايش از سرما کبود شده، ولی باز هم راه می رود، آن هم پا برهنه. وقتی هم که سرما تمام شده باز هم راه می رود. روی آسفالت، روی ماسه، روی سنگلاخ ها، خارهايی که توی آن خرابه (با دست جايی را اشاره می کند) روييده اند. نه که فکر کنی از عمد اينجور جاها می رود. او فقط راه می رود، فقط همين. مهم نيست که زير پايش چه باشد. تابستان اينجا را که خودتان مستحضريد چه جهنمی است. اواسط روز مگر کسی از جانش سير شده باشد که از خانه بيرون بيايد. وقتی آفتاب آسفالت را داغ می کند، دوچرخه هم توی آسفالت می چپد. ولی او هنوز هم راه می رود. به خدا آقا زير همين آفتاب و روی همين آسفالت. تمام پوست صورتش سرتاسر سياه شده، حتی پشت پلکهايش».
اين جملات را منشی پدرم با آب و تاب تعريف می کرد. صدها بار شنيده بودمشان، ولی آنقدر با هيجان تعريف می کرد که هر بار ناخودآگاه سراپا گوش می شدم. بالاخره موفق شد از آن مرد خيّر مقداری پول بگيرد. سريع سوار دوچرخه شد و نيم ساعت نشده بود که با يک جفت کفش کتانی ارزان قيمت برگشت. از خوشحالی داشت بال در می آورد. من هم خوشحال بودم. البته با ديدن کفش ها که چقدر محقر بود کمی جا خوردم. ولی مهم نبود، بقول منشی پدرم قضيه ی مرگ و زندگی در ميان است. اگر فکری برای تاول پاهايش نشود، ممکن است چرک زخم ها او را بکشد. او کفش ها را به ما نشان می داد که دوباره مرد ديوانه را آنسوی خيابان ديديم. داشت مسيری را که چند دقيقه پيش رفته بود، بر می گشت. منشی پدرم بطرف او دويد و من و مرد خيّر و پسر همسايه مان که تازه رسيده بود نگاه می کرديم. او کفش ها را به مرد ديوانه داد و مرد ديوانه بعد از کمی نگاه کردن به آنها انداختشان. دوباره کفش ها را به مرد ديوانه داد و دوباره انداختشان. چندبار اين اتفاق تکرار شد تا اينکه منشی پدرم دست مرد ديوانه را گرفت و او را کشان کشان به سمت ما آورد. به ما که رسيد داشت او را تهديد می کرد که کفش ها را بپوشد. مرد ديوانه فقط می گفت : «ولم کن، ولم کن». مرد خيّر به مرد ديوانه گفت :«ببين عزيزم، ما اين کفش را پايت می کنيم و ديگر پاهای تو اذيت نخواهد شد. بعداً که فهميدی اين کفش ها خوبند برای ما دعا هم می کنی». مرد ديوانه در حالی که تلاش می کرد دستش را رها کند فقط می گفت «ولم کن». مرد خيّر اشاره ای به ما کرد و من و منشی پدرم و پسر همسايه مان او را به زور نشانديم. بعد کفش را به پايش کرديم و بندهايشان را هم گره کور زديم که نتواند درشان بياورد. مرد خيّر هم بالای سر ما ايستاده بود و با تکان دادن سرش به نشانه ی رضايت و تأييد ما را نگاه می کرد. پسر همسايه مان گرفته بودش و من و منشی پدرم هر کدام يک کفش را پايش کرديم و او هم ديگر کاملاً ساکت شده بود. بالاخره موفق شديم.
و من پس از آن روز ديگر هيچوقت آن مرد ديوانه را نديدم که از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی ...
مرداد 81

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵

انواع تبليغات

همه ی اونايی که من می شناسمشون فيلم برباد رفته رو حداقل يه بار ديدن و خيلي هاشون رمانش رو هم خوندن. ديروز بعد از ظهر شبکه ICC اين فيلم رو گذاشته بود و من هم بالاخره نشستم و ديدمش. اگرچه يه مطالبی در مورد خود فيلم هست که دوست دارم مطرح کنم –مثل اينکه شخصيت رت باتلر چقدر برام جذاب بود- ولی الان می خوام به تبليغاتی که هر 5 دقيقه يه بار پخش می شد اشاره کنم. برای يه فيلم 3 ساعته می شه تقريباً 35 مورد تبليغ. بنابراين جمعيت مناسبی برای يه نمونه ی آماريه و می شه گفت نتيجه گيری هايی که من می کنم به واقعيت نزديکه. نتايج حاصل از بررسی های من در مورد انواع اين تبليغات به قرار زيره:
1- تبليغ های مويی: که با آمار 4/75 درصدی بيشترين حجم تبليغات رو به خودش اختصاص داده و شامل دسته های زيره:
1-1- تبليغات مربوط به از بين بردن موهای زائد شامل تبليغ مواد از بين برنده، دستگاه های اپيلاسيون، روش های ليزری و ...
1-2- تبليغات مربوط به رشد و تقويت موهای لازم شامل تبليغ تقويت کننده های گياهی، مواد مو درآر شيميايی برای درمان تاسی، شامپوهای معجزه آسا و ...
1-3- تبليغات مربوط به رنگ مو، آرايش مو، ابرو و ...
2- تبليغ های دستکاری وزن: که با آمار 1/68 درصدی در رده ی دوم تبليغات قرار می گيره و شامل دسته های زير می شه:
2-1- کاهش وزن با استفاده از قرص های لاغری
2-2- کاهش وزن با استفاده از کمربندهای لاغری
2-3- کاهش وزن با استفاده از ساير روش ها مانند گوشواره ی لاغری، ژل لاغری، رژيم های دکتر کامبيزها، اشکان ها و آبتين ها و ...
2-4-کاهش نمادين وزن با استفاده از حقه هايی مانند گن، شکم بند و ...
2-5- افزايش وزن با استفاده از روش های فوق، که البته اين دسته از تبليغات قابل چشم پوشی هستند
3- تبليغ های بزکی (به فتح باء و زا): که با آمار 5/37 درصدی در رده سوم قرار می گيره و شامل تبليغات مواد آرايشی و همچنين عمل های جراحی زيبايی مانند ليفتينگ و ... می شه
4- ساير تبليغات: که با آمار 9/17 در رده چهارمه و شامل تبليغات خوراک، پوشاک، لوازم منزل، موبايل، بنگاه املاک و ... می شه
5- استثناء: تبليغ فيلم های سينمايی اکران شده در تهران و کاست يا CD های موسيقی های وزين لوس آنجلسی

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

Iran music

شبکه ی MITV به نظر من البته نماینده ی برازنده ی نسل جوان امروز کشور ماست. البته اگه شما این شبکه رو نماینده ی خودتون نمی دونید – خوشبختانه یا متاسفانه – شما اصلاً در بافت اجتماعی نسل جوان این جامعه قرار نمی گیرید، اقلیتی هستید متفاوت با اکثریت قاطع و شاید قریب به اتفاق.
اگه تا حالا با دقت به برنامه های این شبکه توجه نکردین، حداقل یه بار یه کمی دندون رو جیگر بذارین و چند تا کلیپش رو بررسی کنید. ضمناً نکات زیر رو مد نظر داشته باشین:
- لباس ها، موها، زیورآلات، ریش ها و ...
- لحن خواننده ها و اداهای (مثلاً حرکات فرم) گروه
- اشعار ترانه ها (lyrics)
- موسیقی شامل آهنگسازی، تنظیم، اجرا
- صدابرداری
- ساخت کلیپ شامل سناریو، کارگردانی، فیلمبرداری، بازیگری، نور، صداگذاری، جلوه های ويژه، ...
من - نه از روی گزافه گویی و یا خودباوری، بلکه من باب نقد عیار این کارها – ادعا می کنم که با هزینه ای کمتر از 500 هزار تومان و به تنهایی (فقط با استفاده از اطلاعات عمومی ام در زمینه ی ادبیات، موسیقی، و مراحل و تکنیک ها و ابزارهای ساخت کلیپ) می تونم کاری به مراتب بهتر از خیلی نمونه های روی آنتن ارائه کنم و البته این ادعا رو خیلی از کسانی که من می شناسمشون هم بحق می تونن داشته باشن. این رقم رو مقایسه کنید با پولی که یک ارکستر برای یک شب عروسی می گیره. یا با پولی که یک فیلمبردار برای فیلمبرداری عروسی و بعد هم مونتاژ فیلم می گیره. فکر کنم هزینه ارکستر و فیلمبرداری برای یه شب فقط، رو همدیگه حداقل بالاتر از یک و نیم میلیون تومان باشه.
ولی با این اوصاف، به نظر من این کلیپ ها قرابت عجیبی با فرهنگ نسل جوان ما داره. یعنی من فکر می کنم اگه میلیون ها دلار سرمایه گذاری بشه و مشهورترین و حرفه ای ترین هنرمندان سالیان سال وقت صرف کنند هیچوقت نمی تونن اثری ارائه کنند که اینقدر دقیق، کامل، ظریف و هنرمندانه! تمام ابعاد فرهنگی ما رو بی کم و کاست نشون بده.

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

سومین روز اجباری


سلام، بقول سنجد (اون عروسکه تو برنامه ی کودک) «هــــــــــه! دیدین گفتم بر می گردم». من پريروز رفتم نظام وظیفه مرکزی و دوره آموزشیم عملاً شروع شد. دیروز ظهر بعنوان مرخصی برگشتم خونه ی دوستم (ناصر). امروز و فردا هم همین جا خواهم بود (ناصر اینا رفتن مسافرت و من اینجا تنهای تنها هستم). خاطر نشان می کنم به کوری چشم استکبار جهانی، اینجا چنان گنجینه ی عظیمی از کتاب، فیلم، کاست و سی دی موسیقی، اینترنت (از نوع ADSL) هست که از خدا می خوام از هول حلیم نیفتم تو دیگ!
اما ...
اما خاطرات دوران سربازی رو براتون نگفتم؛ یه عمری همه (اونایی که از سربازی بر می گشتن) دهن ما رو زدن با خاطرات تموم نشدنی و شیرین خدایی کردنشون تو گروهان و ...؛ حالا بقول سعدی شرط مروت نباشد ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
پریروز (روز اول) که می خواستم برم نظام وظیفه براساس اقوال بسیار معتبر دوستان عزیز، با خودم گفتم: «می ریم اونجا، یه حاضری می زنیم و بعد هم میگن برین (بروید!) شنبه بیاین». ما هم دستمون رو گرفتیم به جیبمون و رفتیم. برگه های اعزام رو گرفتن و گفتن سریع برین (بروید؟) تو دانشگاه امام حسین تو اتوبان بابائی. منم گفتم خوب اونجا هم یه حاضری می زنیم و برمی گردیم. رفتیم اونجا، دیدیم یه پلاکارد بزرگ برای خوشامد گویی دم در زدن. گفتن بفرمایین داخل. رفتیم تو گفتن برین (بروید!!!؟) تو مهدیه. خلاصه هر چی بیشتر می گذشت بنظرم میومد قضیه داره جدی تر میشه. رفتیم تو مهدیه و جاتون خالی تو بیست، سی دقیقه ی اول بالغ بر 250 صلوات فرستادیم، نه از این صلوات الکی ها، از اون صلوات هایی که برا فرستادنش از همه اعضای بدنت مایه می ذاری. تازه آخرش الزاماً باید «و عج الفرجهم» ذکر بشه. قبل از ناهار هم یه نماز جماعت بجا آوردیم که از اوریجینال بودن عطر عرفانی مواج در فضای مهدیه می تونستی به میزان اخلاص برادران پی ببری. البته مطلب مهمی که من بهش پی بردم این بود که یه شباهت عجیبی بین نماز و آمپول وجود داره. ذکر تشابهات آمپول و نماز رو بعنوان تمرین به خواننده تیزهوش واگذار می کنیم.
بعد یه سری اتفاقات افتاد که دیگه به شما ربطی نداره. البته به منم ربطی نداره، ولی خوب من مجبور بودم اونجا باشم، ولی شما مجبور نیستین بشنوین (بخونین).
خلاصه طرفای ساعت 4 و 5 بعد از ظهر در حالی که من با وقاحت هر چه تمام هنوز منتظر بودم بگن برین (!) خونه، خبر اینکه «شب اینجا تشریف دارین» مثل تیر خلاصی بود که البته به سمت باسن هدف شلیک شد. شاید باور نکنین اگه بگم لحظه ای که این خبر رو شنیدم تمام آدم ها و اشیا اطرافم رو به شکل بیلاخ می دیدم.
در این لحظه تصویر فید اوت (fade out) شده سپس با تصويری از فردای آن روز (چهارشنبه، دیروز) در میدان صبحگاه فید این می شود.
تو مراسم صبحگاه که البته نمی دونم چرا ساعت 9 تا 11 زیر آفتاب دل انگیز مرداد برگزار شد و بیشتر آداب نظامی رو یادمون دادن، منم اونقدر با صدای بلند و از صمیم قلب! داد زدم: «الله اکبر، جانم فدای رهبر» که فکر کنم یه جورایی یه ذره تبدیل به انرژی شدم. سر ظهر هم گفتن دیگه هر کی می خواد می تونه بیاد دفتر، مرخصی بگیره و بره خونه. من و یکی از بچه ها (که از دوره لیسانس می شناختمش) از در اومدیم بیرون و رسم ملی و آیینی سربازان این مرز و بوم رو همون در دانشگاه بجا آوردیم؛ یعنی کیک و نوشابه رو به طرز احسنت! زدیم تو رگ!
پاورقی: استفاده از اصطلاحات غیر ادبی و فنی در این پست (مانند باسن، بیلاخ، دستمو گرفتم به جیبم، دهنمونو زدن، صمیم قلب!، بروید(!!!؟) و ...) صرفاً بمنظور عدم دخل و تصرف در وقایع و حفظ امانت در بیان حقایق بوده و به هیچ وجه قرابتی با ادبیات نگارنده نداشته و ندارد.
و من الله توفیق و صلی الله علی سیدنا و مولانا و مقتدانا الفروغ الافرنجیه من الازل الی الابد.