عرض حال

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

آتش و عود


یکی از دوستان عزیز و قدیمی بنده که البته از محققان و دانشمندان برجسته ی زمان ما می باشند، به نام غلام عباس همت یار، اخیراً یکی از گزارش های پژوهشی ارزشمند خود را بمنظور مطالعه و ویرایش در اختیار بنده قرار دادند. بنده نیز ضمن مطالعه و بررسی مقاله ی فوق الذکر، موضوع را مناسب نشر یافته و پس از کسب اجازه از ایشان به سمع و بصر شما می رسانم:

آتش زدی در عووووود او


نظاره کن در دوووووود او [1]



همه می دانند که یکی از شناخته شده ترین، فعال ترین و قدیمی ترین فعالان حقوق زنان -در هر زمان و هر مکان- شخص شخیص بنده می باشد که بعضاً دیده شده مرزهای فمینیسم افراطی را نیز در نوردیده و به کرّات به وادی پست فمینیسم (پَسا زَناگرایی) دخول نموده ام. ولیکن گاهی مسائلی پیش می آید که اگر به زبان یا قلم آورده نشود دل و جان و ... به یکباره بسوزد که شاعر نیز می فرماید:
برفت ار به تو آن حال، بیان بایدت، ار نه
دل و جان و سه نقطه، به یکباره بسوزد [2]
حتماً برای شما هم پیش آمده که نامه ای، درخواستی، فرمی، کوفتی زهرماری را به اداره ای، سازمانی، شرکتی جایی ببرید و پس از پرسیدن هزاران سؤال با پاچه خوارانه ترین الحان از بی ادب ترین آدم ها و شنیدن دوصد توهین و تحقیر، دست آخر برسید به اتاقی پر از جماعت اناثی که به هر صورت به یکی از سه دسته ی زیر تعلق دارند:
الف: ظاهر آراسته، مرتب و نرمال با رفتاری موقر (حدود 0.7%)
ب: کثیف، زشت، بد بو، بی ادب و پر از موهای مختلف در نواحی مختلف صورت و ... (68%)
ج: نازدار، پر غمزه، کرم پودر اندود شده، با بکارگیری مواد آرایشی صورت به اندازه ی حداقل 30 گرم بر سانتیمتر مربع (بعنوان تمرین محاسبه کنید درصد گروه سوم را)
دسته ی اول که معمولاً کارشان را هم درست انجام می دهند (و اساساً ظاهر نرمال آنها نشان از شخصیت طبیعی آنها دارد) خدا حفظ شان کند.
بررسی دسته ی دوم نیز خارج حوصله ی تحقیق پیش روی شماست و خود مجالی دیگر می طلبد (فقط این نکته را خاطر نشان می سازد که این دسته از خواهران مخلص، بجز به چالش کشیدن نابهنجاری های اخلاقی، فرهنگ منحط غربی، مدرنیته و مدرنیزم، بهداشت و نظافت و مقوله های از این دست، کارکرد اجتماعی (مثبت) دیگری ندارند).
اما گروه سوم که مورد بحث ماست:
پیش از شروع بحث متذکر می شود که این مقوله در حوزه ی مطالعات بینارشته ای (interdiciplinary) قرار می گیرد که حوزه های مرتبط عبارتند از جانورشناسی، مخابرات، آب و فاضلاب و نهایتاً زیبایی شناسی ساحلی. از جانورشناسی شروع می کنیم:
ویژگی اصلی و لایتغیر این جانوران مکالمه های تلفنی آهسته [3] و پیوسته [4] آنان می باشد. در گذشته البته از تلفن های ثابت بیشتر استفاده می کرده اند، ولی با گذشت زمان و بدلیل جهش های ژنتیکی تکامل یافته و به موجودی «با تلفن همراه سخن گو» تبدیل شده است. البته برخی از گونه های آنان بدلیل زیستی محیطی مالی، دوره ی تکامل خود را کامل طی نکرده و در مرحله ی «بیشتر وقت ها با تلفن محل کار و ندرتاً با تلفن همراه سخن گو» باقی مانده اند. بررسی و سنجش دقیق «توان مکالماتی» آنان البته به مطالعات دقیق تر در شاخه ی مخابرات دارد، اما مطالعه ی رفتار سازمانی آنها بیشتر در زمینه ی آب و فاضلاب مطرح می شود که خود به دو زیرشاخه ی آب (مثلاً ریختن آب پاکی روی دست مشتری و یا ریختن آب سردی بر روی مشتری) و فاضلاب (مثلاً منتقل کردن ادامه ی خط سرنوشت ارباب رجوع به فاضلاب و یا به گه کشیدن برنامه های ارباب رجوع) تقسیم می شود. قبل از ادامه ی بحث دو نمونه واقعی/عملی را مطرح نموده در ادامه بعنوان مطالعه ی موردی (case study) آنها را مورد بررسی قرار می دهیم.

ادامه دارد انشاالله ...

_*_*_*_
[1] صنعت ادبی مورد استفاده در این بیت «صنعت وجدان بیدار» می باشد.
[2] «صنعت نگران تحتانی»
[3] پچ پچ
[4] یکسره، از بدو ورود تا ختم خروج

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

دو بیت شعر از شاعر جوان

اصولاً توصیه ی حکمت ایرانی –تا اونجایی که من می دونم- کم گویی و گزیده گویی هستش. یعنی به جای این که 100 تا جمله بگی که 10 تاش حرف حساب باشه و 90 تاش شعر، اون 90 تا رو قیچی کن (خودسانسوری) و در عوض اون 10 تا رو مثل 10 تا برگ برنده (ترجیحاً به صورت تک جمله های کوبنده و کلمات قصار وار) رو کن. خود ما (خود من) هم بعضی وقت ها ناخودآگاه تحت الشعار(!) این تفکر هستیم. مثلاً در مورد وبلاگ فکر می کنیم باید یه مطلب توپ به ذهنمون برسه، بنویسیم، ویرایش و بعد پست کنیم. یا اگه دستی به قلمی داشته باشیم (شعری، داستانی، نمایشنامه ای، نقدی، ...) کلی از ایده ها رو شهید می کنیم و فقط منتظر شاهکاری هستیم که خلاصه حداقل دو سه تا جایزه بین المللی (ترجیحاً نوبل یکیش باشه) رو درو کنه.
من نمی دونم آیا واقعاً رابطه ی معکوسی بین کمیت و کیفیت وجود داره؟ شاید کسی که از 100 تا حرفش، 10 تاش حرف حسابه، اگه 200 تا حرف بزنه 20 تاش حرف حساب باشه؟ یعنی هر چی بیشتر حرف بزنی تعداد حرفای درست حسابیت بیشتره! اصلاً شاید اگه 200 حرف بزنه 50 تاش حرف حساب باشه؟

به نظر شما کدوم بیت شعر قشنگ تره:
اولی:

پر گوی و گزافه گوی ورنه
عیب و هنرت نهفته باشد

-*-*-*-
دومی:

پر گوی و گزافه گوی شاید
زان بین یکی گزیده باشد

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

دست از سرمون بردار

از ظلمت خود رهاییم ده
با نور خود آشنـــاییم ده

خود اول به معنی «خودم» و خود دوم به معنی «خودت» است، حالا جاشون رو عوض کنید:
خود اول به معنی «خودت» و خود دوم به معنی «خودم»!!!
به عنوان تمرین دو حالت دیگر را پیدا کنید.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

زمین تا آسمان

ای آسمان سخــنت پر ستــاره، هان
برخاست از زمین عمل دود و بوی گند

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

به بهانه ی صدمین عرض حال یا عرض صدمین حال



اونوقت ها (بچه که بودم) یکی از آرزوهام این بود که یه مداد رو تا آخر مصرف کنم. همیشه از دیدن مدادهای در آستانه ی تمام شدن بعضی از همکلاسی هام یا خواهر برادرم داغم تازه می شد. بهترین رکوردم رسوندن یه مداد به حدوداً نصف اندازه ی اولیه اش بود (تازه اونم با تراشیدن های غیرضروری و یواشکی). همیشه قبل از اینکه به پایان عمرش نزدیک بشه (در عنفوان جوانیش)، گم می شد!
بعدتر که اسباب نوشتنمون به خودکار ارتقاء پیدا کرد، همین مسأله وجود داشت: معمولاً قبل از اینکه حتی یک سوم جوهر مصرف بشه غیب می شدن. حتی بعضی وقتا یه خودکار نیمه جوهر (یا حتی ربع جوهر) پیدا می کردم و با علم به اینکه اگه این خودکار رو تموم هم بکنم، یک دهم تموم کردن یه خودکار کامل حال نمی ده، سعی خودمو می کردم. ولی هیچ وقت به نتیجه نرسیدم.
ولی اخیراً این طلسم شکست: یه روان نویس مشکی JetStream که خیلی خیلی ازش خوشم میومد (هدیه ی علی) رو موفق شدم تموم کنم. (به قول علی) خدا رو شکر. به نظرتون میشه این رو به عنوان یه فصل تازه در زندگیم در نظر گرفت؟
این روزا (بخوانید این سال ها) یه ابزار نوشتن به ابزارهای کلاسیک قبلیمون اضافه شده: کامپیوتر.
کارکرد وبلاگ برای من چیه؟ بهانه ای برای نوشتن؟ مجالی برای نوشتن؟ التزامی برای نوشتن؟ و البته با قوانین جدید شاید موجبی برای گرفتاری قضایی؟ یا تقویت خودسانسوری؟ نمی دونم.
به هر حال این مطلب صدمین مطلب وبلاگ من یعنی عرض حاله. بدین وسیله صدمین پست خودم رو به خودم تبریک و به دشمنان تسلیت میگم و امیدوارم این یکی مثل مدادها و خودکارهام گم نشه.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

سفرنیمه

قبل از اینکه برم لهستان (برای شرکت در کنفرانس ISAISC2008)، تصمیم داشتم یه سری یادداشت ها (شبه سفرنامه) بنویسم برای وبلاگم، تا هم برای خودم ثبت بشه، و هم این وبلاگمون از این وضعیت خاک گرفته (که با این هوای پر از گرد و خاک اخیر شیراز، خاک بر سر هم شد!) در بیاد. ولی به دلیل ازلی و ابدی ازدیاد کالیبر زیرین (تحتانی-underneath) بدین مهم نائل نشدم. ولی یه تیکه ی کوتاه از کل سفر رو (یحتمل بدلائل فوقانی) در یک وضعیت جوگرفتگی مفرط ثبت کردم که الان که دوباره خوندمش متاسفانه تصمیم گرفتم پستش کنم. با عرض معذرت:

کراکف-ورشو
از قرار معلوم موقعیت جغرافیایی و فاصله ی فیزیکی واقعاً مسائل مهمی هستند. یادمه حدود 14-15 سال پیش خواهرم یه دوستی داشت که تو مدرسه شون به بی بندوباری اخلاقی مشهور بود، حالا بماند که بدبخت بزرگترین خلاف هاش این بود که لاک ناخن می زد و یه دوست پسر داشت. ولی خوب بهر حال اهل دین و ایمون و خدا و پیغمبر نبود. تا اینکه یه بار رفت مکه و برگشت...
البته بعد از مکه رفتن و برگشتنش هم تحول خاصی توش رخ نداد! و خلاصه همونی موند که بود، ولی خواهرم میگفت تعریف می کرده که وقتی برای اولین بار خونه ی خدا رو از دور دیده نتونسته بره جلوتر، خشکش زده بوده و همینجور هی اشک میریخته. می گفت می گفته: «نه که فکر کنی گریه می کردم، همینجوری شر شر اشک هام می ریخت بی اختیار».
شد مثل فیلم های دوهزاری نه؟!
حالا چه نتیجه ای می خوام بگیرم؟!!! چه می دونم! اگه شما فهمیدین بگین!!
آهان نتیجه گیریم رو همون اول کرده بودم دیگه: موقعیت جغرافیایی و فاصله ی فیزیکی رابطه ی مستقیمی با جوگرفتگی و اتمسفر دارن. شک نکنید!
نمونتاً عرض می کنم خدمتتون:
نور، صدا، دوربین، اکشن:
الان تو قطار کراکف به ورشو هستم. میزان نور و روشنایی، دمای هوا و رطوبت و خلاصه همه چیز ایده آل. یه چیزی توی مایه های بهشت خودمون، دیدینش که؟
خوب.
داریم مثل نسیم رو علفزارهای رویایی ای که شما الان تو تصویرتون ندارید ولی خودم الان دارم بهشون نگاه می کنم می وزیم. قطار فوق الذکر در تمام لحظات داره یا به راست می پیچه یا به چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست ... انگار داره لابلای درختای جنگل دنبال کسی می دوه.
بعد از هر پیچی یه چشم انداز جدید، انگار داری تو یه گالری نقاشی که تابلوهاش چسبیده بهم و بدون فاصله نصب شدن می دوی! بدون اینکه وقت داشته باشی جلوی هیچ کدوم توقف کنی. هوا ابریه و باد خنکی هم می وزه. مسیر باد –که حتی یه لحظه از پیچیدن دور درختا وای نمیسه- هر لحظه داره عوض میشه.
لپ تاپ رو روشن کردم و الان دارم شوپن گوش می کنم. همیشه با شنیدن آهنگ های شوپن قبل از رسیدن به ثانیه ی دهم از خود بیخود می شدم، ولی این بار احساس می کنم کلاویه های پیانو تو سینه من دارن به صدا در میان. حس عجیبیه. خیلی عجیب. مثل اولین باری که می رین آرامگاه حافظ و یکی از غزل هاش رو در حضور خودش می خونین.
Prelude No. 4 ، Prelude No. 16 ، Nocturnes 1-2-3-…
الان از جنگل بیرون اومدیم و وارد زمین های کشاورزی شدیم: هر تکه زمین یه رنگ سبز مخصوص به خودش داره، هر کدومش یه شیب مخصوص در یک جهت متفاوت، هیچ ربطی به هم ندارن. وسط هر کدومش یه خونه ی با سقف شیروونی. بیشتر خونه ها با پرچین محصور شدن. جلوی در، و یا زیر پنجره ی خیلی از ین خونه ها میز و صندلی هایی چیدن احتمالاً برای عصرونه یا صبحانه. اون دور دورا، نزدیک یکی از این خونه های با سقف شیروونی، دو تا پسربچه ی 4-5 ساله دارن با جیغ و خنده می دون، یه مرد بور و سفید که احتمالاً باباشونه دنبالشون و یه سگ پاکوتاه جلوشون داره می دوه...
دو تا دختر خوشکل که دارن با صدای بلند می خندن و دارن یه کلمه رو هی تکرار می کنن و باز بیشتر می خندن از تو راهرو قطار، از جلوی کوپه ی ما رد میشن. زبون شون رو من نمی فهمم، ولی اگه شوپن بود حتماً می فهمید و احتمالاً اونم می خندید یا حداقل یه لبخندی می زد (انشاالله پدرانه!). فکر کنم تنها کسی که تو این قطار داره قطعات شوپن رو گوش می کنه منم و تنها کسی هم که زبونش رو بلد نیست احتمالاً خود منم.
تراکتورهاشون عین اسباب بازیه، رنگ و وارنگ و تمیز و براق و (از دور) کوچولو. دو تا گاو غول پیکر سفید با لکه های سیاه دارن تو یه زمینی می چرن، نمونه اش رو توی تابلوهای نقاشی زیاد دیدین. گاه گداری هم یه اسب می بینی که در جهت مخالف باد وایساده و باد داره یال هاش رو تو هوا تکون میده. ایناهاش، این یکیش! الان دوست دارم برم به این اسبه بگم بی خیال بابا، این ژستت خیلی تکراریه دیگه، ولی خوب به دلایل زیادی که شما هم بعضی هاش رو می دونین نمیشه این کار رو کرد.
الان آفتاب دراومد، تا الان هوا ابری بود و برای من رویایی تر. با دراومدن آفتاب همه چی واقعی تر میشه. لحظه های هوای آفتابی مثل لحظه های بیداریه.
تازه الان متوجه شدم که یه دختر خوشکل نشسته روبروم

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

این دیگه آخریشه

واقعاً تصمیم جدی جدی گرفته بودم که دیگه نامه های آخر برگه های امتحانی و ایمیل های دانشجویان رو اینجا پست نکنم، ولی این بار تخطی می کنم از این تصمیمم به دو دلیل: اول اینکه حیفشه متن به این قشنگی رو یه جایی ثبت نکرد، دوم اینکه علی طی یک ایمیلِ شخصی هرچی از دهنش (کیبوردش) دراومده نثارم کرده که چرا هیچی تو وبلاگت نمی نویسی. یه دلیل سومی هم شاید باشه: تعداد کامنت هایی که روی مطالب خودنوشته ام دریافت می کنم یک دهم کامنت هایی نیست که روی پست های مربوط به نامه ها و ایمیل های دانشجویی است. چه میشه کرد...
متن ایمیل:
به نام خدا
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت استاد بزرگوار جناب آقای مهندس پیرنیا
در رابطه با نمره درس مهندسی نرم افزارعرض کوتاهی داشتم خدمتان که امیدوارم نحوه بیانم باعث ایجاد سؤ تفاهم نشود.
جناب مهندس ظاهرا شما سه شنبه تشریف فرما خواهید شد دانشگاه و در جمع دنشجویان قرار خواهید گرفت جهت بررسی گفته های دانشجویان در رابطه با نمره هایشان.
استاد عزیز، من شهرستانی ام (اقلید) و اکنون در شیراز نیستم که بتوانم سه شنبه همراه بچه ها از فیض حضور شما در دانشگاه بهره مند شوم به همین دلیل تصمیم به میل دادن گرفتم تا بتوانم چند کلامی صحبت کنم.
جناب استاد در ابتدا عرض کنم جدأ و واقعأ از زحمات شما جهت تدریس درس مهندسی به این شیوایی و جذابی تشکر می کنم .
اما در رابطه با نمره: جناب استاد نمره من در این درس(مهندسی نرم افزار) 13.5 شده !!!
استاد عزیز این سؤال برای من پیش آمد که : آیا نوع پروژه ها که تحویل داده ایم فرقی نداشت؟! منظورم این است که نمره پروژه برای پروژه هایی که ساده بودند و پروژه هایی که پیچیده تر و بزرگتر بودن که مسلما کار و دقت و ریزه کاری بیشتر لازم داشت ، آیا یکسان فرض شد؟! (و چه بسا بیشتر !)
استاد، ما در پروژه تمام تلاش خود را بکار گرفتیم که یک پروژه کامل و جامع تحویل دهیم و این که عرض می کنم جامع ، واقعا از هیچ دقتی دریغ نکردیم .
به علاوه پروژه ما (حسابداری /انبارداری فروشگاه) واقعأ موضوع پیچیده و سیستم بزرگی بود که خودمان هم بعضی اوقات در طراحی بعضی از بخش هایش دچار سردرگمی می شدیم و چه بسا ساعتهای طولانی که روی تنها یک بخش فکر و تصمیم گیری می کردیم تا بتوانیم پروژه را کامل و جامع و بدون اشکال تحویل دهیم .
من وقتی نمره ام را دیدم فقط این فکر به ذهنم آمد که شاید شما احساس کرده اید که این پروژه (به دلیل جامعیتش) از کسی که قبلا در این زمینه کار کرده گرفته ایم و آماده تحویل داده ایم ! چون در لطف و کرمتان نمی دیدم که نمره این پروژه را کامل ندهید ، چه بسا پروژه های ساده تر که نمره کامل گرفته اند !
استاد عزیز ، ما در طول ترم روی این پروژه سختی ها کشیدیم و چه بسا سؤالاتی که از خود شما می پرسیدیم برای روشنایی راهمان .
جناب استاد ، امیدوارم نحوه نوشتنم باعث ایجاد سؤ تفاهم نشده باشد و به معنی خدایی نکرده دخالت در کار شما محسوب نشده باشد . چون این حرفها گفتنی بود اما ناچارا نوشتنی به دست شما رسیده ، ممکن است طوری دیگر در نظر گرفته شود که هم اکنون از نوع نوشتنم (در صورت ایجاد سؤ تفاهم ) پوزش می طلبم .
و فقط از بزرگوار استادم خواهشمندم در بررسی پروژه ها ، برگه ها و در کل در نمره ها تجدید نظر فرمایید .
پیشاپیش از لطف بی نظیرتان در تجدید نظر ، تشکر و سپاسگذاری می کنم و لحظات خوبی را برایتان آرزومندم.

با تشکر
دانشجوی شما
زینب ...