داستان مردی که نمرد - قسمت آخر (چهارم)
سعید سرحال بود. هیچ وقت آنقدر احساس سبکی نکرده بود. خبری از سایه
نبود. دختری که صورتک گربه داشت یک خط کشید توی دماغش. در حالی که پرههای
دماغش قرمز شده بود و میلرزید، با صدای خفه به پسری که برایش خط را کشیده
بود گفت: «سامی امشب یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟». پسر که صورتک سگ
داشت دستش را از پشت موهای دختر برد و پشت گردن دختر را لمس کرد و گفت: «تا
چی باشه گربهی ملوس». گربه دست سگ را از روی گردنش برداشت و گفت: «امشب
پر و پوچ بکنیم؟». سگ گفت: «امشب ممکنه همه پرپوچی نباشن. نامحرم داریم».
پسری که صورتک گرگ داشت برگشت و گفت: «اگه پرپوچ باشه منم هستم. اگه
شیشوبش بشه که چه بهتر. برو سامی. بپر رولور حاجی رو بیار». سگ گوشی
موبایلش را از جیبش بیرون آورد. شمارهای گرفت و از اتاق خارج شد. شیرین
آرام از سعید پرسید قرار است چه اتفاقی بیفتد و سعید که خودش هم نمیدانست
گفت چیز مهمی نیست. شیرین گفت میرود دستشویی و زود برمیگردد. سعید با
نگاهش تا دم در با او رفت. سایه را دید که از در تو آمد. صورتک خفاش داشت و
موهایش را، که تا آرنجش میرسید، روی سینهاش ریخته بود. سعید دست تکان
داد. سایه به سمت او آمد. سلام کرد و صورتش را جلو آورد. سعید دستش را
گذاشت پشت سایه و صورتش را بوسید. بوی خاک خیس پیچید توی سرش و سرخوشیاش
را دوچندان کرد. سایه پرسید:
- تنهایی میمون؟
- نه. با زنبور اومدم. رفت دستشویی و برگرده.
- حالاحالاها برنمیگرده.
و دستش را حلقه کرد دور بازوی سعید. او را برد سمت میز آنطرف اتاق و دو خط کشید روی میز. سایه هم خبر نداشت که مهیار آمده است یا نه. سگ وارد اتاق شد و با صدای بلند اعلام کرد: «پنج دقیقهی دیگه اتاق بالا پرپوچ میکنیم. گربه هست و گرگ و روباه و خودم. فعلاً واسه شیشوبش دو تا یار کم داریم». سایه دستش را بالا برد و گفت: «خفاش و میمون هم هستن». گرگ دود سیگارش را فوت کرد توی هوا و به گربه و روباه گفت امشب پای راستش را هم میزند. سعید پرسید قضیهی پرپوچ و شیشوبش چیست. سایه با فاصلهی چند ثانیه هر دو خط را کشید توی دماغش. اول چپ و بعد راست. بعد توضیح داد که بازی برای شش نفر است. شش نفر یک فشنگ میگذارند توی ششلول. برای پرپوچ هر کس یک دور خشاب را میگرداند و به سمت یکی از پاها یا دستهای خود ماشه را میکشد. اگر پر باشد و تیر شلیک شود بازی تمام است. اگر پوچ باشد میدهد به نفر بعدی تا یک دور کامل شود. بنابراین ممکن است برای هیچ کس پر نیاید. شیشوبش مثل پرپوچ است با این تفاوت که فقط نفر اول خشاب را میگرداند و بقیه حق گرداندن ماشه را ندارند. بنابراین حتماً برای یک نفر پر میآید. هنوز شیرین برنگشته بود و سایه گفت به این زودی برنمیگردد. با هم رفتند اتاق بالا. شش صندلی دایرهوار و رو به یکدیگر چیده شده بود. سایه نشست روی صندلی پشت به در و سعید را نشاند سمت چپ خود. سمت راست سایه گربه نشست و بعد گرگ. سمت چپ سعید روباه نشست که مدام در حال جویدن ناخنهای لاکزدهاش بود. سامی از توی کشوی میز یک ششلول قدیمی درآورد و یک فشنگ گذاشت توی خشاب. خشاب را جا زد و چرخاند. پرسید پرپوچ میزنیم یا شیشوبش. گرگ گفت شیشوبش و روباه گفت پرپوچ. قانون این بود که همیشه پرپوچ است مگر اینکه همه موافق شیشوبش باشند. چون بازی به دعوت گربه انجام میشد بازی از او شروع میشد. خشاب را چرخاند و پای چپ خود را نشانه رفت. ماشه را چکاند. پوچ بود. توی لوله فوت کرد و رد کرد به نفر بعد. سایه خشاب را چرخاند. پای راستش را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. پوچ. گرگ گفت: «گفتم مال خودمه. امشب پای راستم رو میزنم». سایه لوله را برد به سمت دهان خود. اما بهجای این که توی لوله فوت کند آن را گذاشت توی دهانش. همه میخکوب شدند. ماشه را چکاند. روباه جیغ کشید. پوچ. دوباره ماشه را چکاند. حالا گربه هم جیغ میکشید. باز هم پوچ. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق؟». سایه برای بار سوم ماشه را کشید. صدای جیغ و فریاد اتاق را پر کرده بود. سامی خودش را انداخت روی سایه. ششلول را از دستش گرفت و انداخت یکطرف و شروع کرد به کتک زدن. فحش میداد و مشت میزد. سعید پرید روی سامی و گردن او را گرفت. در حالیکه با هم گلاویز شده بودند سامی دستش را رساند به ششلول و گرفت به سمت سعید. سعید سرجای خود میخکوب شد. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق بیشعور؟ مگه نمیگم اون مال منه؟». و سریع ششلول را از دست سامی گرفت. پای راست خودش را نشانه رفت و ماشه را کشید. پر بود.
یکبار دیگر آخرین پیام شیرین را باز کرد و سعی کرد جوابی بنویسد. هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. نمیتوانست حواسش را جمع کند. حواسش بیشتر پیش کیف پولش بود. گوشیاش را گذاشت روی میز و کیف پولش را برداشت. با انشگت کوچکش تکه کاغذ کوچک تا خوردهای را از پشت کارت آموزشگاه زبان درآورد. تای کاغذ را باز کرد و محتویات آن را ریخت روی یک برگ آچهار. برگشت به اتاقخواب و سیگاری از توی پاکت درآورد. آرام خزید زیر ملافه و پایش را چسباند به پای سایه. فکر کرد که یک سال تمام طول کشید تا توانست به اینجا برسد. خوشحال بود که خداحافظی نکرده بود. شروع کرد به بارزدن سیگار. بعد از پرپوچ آمده بود طبقهی پایین و شیرین را دیده بود که دنبال او میگشت. شیرین پرسیده بود کجا بودی و سعید پرسیده بود کجا برویم. برگشته بودند خانهی سعید و تا دو روز بعد عطر چای سبز هر لحظه با سعید بود. همان شب بعد از برگشتن به خانهی سعید شیرین خواسته بود بداند آیا سعید خفاش را میشناسد یا نه. سعید تصمیم گرفته بود با سایه خداحافظی کند و با شیرین به تهران بروند. اما حالا خوشحال بود که خداحافظی نکرده است. با پشت دستش برجستگی گونهی سایه را لمس کرد. دستش را آرام حرکت داد تا رسید به خال چانهاش. اولین بار که دیده بودش با خود فکر کرده بود اگر خال چانهاش کمتر بود قشنگتر میشد. یک سال بعد، در حالیکه زیر نور چراغخواب به سایه زل زده بود برایش خوانده بود: «ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی، هر جا که روی زود پشیمان به در آیی». ولی حالا از چاه زنخدان رد شده بود و داشت سیبک گلویش را لمس میکرد. بدن سایه مطلقاً هیچ حرکتی نمیکرد. دستش را کمی جابجا کرد و سعی کرد با پشت دو انگشت نبض سایه را پیدا کند. صدای بیپ گوشی موبایلش را از اتاق دیگر شنید. دلش کشید برای خودش یک لیوان چای شیرین درست کند. یکضرب از تخت پایین آمد و رفت توی آشپزخانه. دکمهی کتری را زد و منتظر شد تا آب بجوشد. احساس کرد کسی توی خیابان پایین پنجره ایستاده. رفت کنار پنجره و از لای پرده به بیرون نگاه کرد. هیچ کس پایین پنجره نبود. کمی آنطرفتر ماشین شیرین را دید که سمت دیگر خیابان پارک شده بود. کسی پشت سرش بود. برگشت و سایه را دید که با رنگ پریده کنار در اتاق ایستاده بود. به چارچوب در تکیه داده بود و آنقدر شفاف بود که پشت سرش به راحتی دیده میشد. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. یک چای کیسهای برداشت و بو کرد. دوباره از لای پرده بیرون را نگاه کرد. احساس کرد کسی توی ماشیه نشسته و سرش را روی فرمان ماشین تکیه داده.
- تنهایی میمون؟
- نه. با زنبور اومدم. رفت دستشویی و برگرده.
- حالاحالاها برنمیگرده.
و دستش را حلقه کرد دور بازوی سعید. او را برد سمت میز آنطرف اتاق و دو خط کشید روی میز. سایه هم خبر نداشت که مهیار آمده است یا نه. سگ وارد اتاق شد و با صدای بلند اعلام کرد: «پنج دقیقهی دیگه اتاق بالا پرپوچ میکنیم. گربه هست و گرگ و روباه و خودم. فعلاً واسه شیشوبش دو تا یار کم داریم». سایه دستش را بالا برد و گفت: «خفاش و میمون هم هستن». گرگ دود سیگارش را فوت کرد توی هوا و به گربه و روباه گفت امشب پای راستش را هم میزند. سعید پرسید قضیهی پرپوچ و شیشوبش چیست. سایه با فاصلهی چند ثانیه هر دو خط را کشید توی دماغش. اول چپ و بعد راست. بعد توضیح داد که بازی برای شش نفر است. شش نفر یک فشنگ میگذارند توی ششلول. برای پرپوچ هر کس یک دور خشاب را میگرداند و به سمت یکی از پاها یا دستهای خود ماشه را میکشد. اگر پر باشد و تیر شلیک شود بازی تمام است. اگر پوچ باشد میدهد به نفر بعدی تا یک دور کامل شود. بنابراین ممکن است برای هیچ کس پر نیاید. شیشوبش مثل پرپوچ است با این تفاوت که فقط نفر اول خشاب را میگرداند و بقیه حق گرداندن ماشه را ندارند. بنابراین حتماً برای یک نفر پر میآید. هنوز شیرین برنگشته بود و سایه گفت به این زودی برنمیگردد. با هم رفتند اتاق بالا. شش صندلی دایرهوار و رو به یکدیگر چیده شده بود. سایه نشست روی صندلی پشت به در و سعید را نشاند سمت چپ خود. سمت راست سایه گربه نشست و بعد گرگ. سمت چپ سعید روباه نشست که مدام در حال جویدن ناخنهای لاکزدهاش بود. سامی از توی کشوی میز یک ششلول قدیمی درآورد و یک فشنگ گذاشت توی خشاب. خشاب را جا زد و چرخاند. پرسید پرپوچ میزنیم یا شیشوبش. گرگ گفت شیشوبش و روباه گفت پرپوچ. قانون این بود که همیشه پرپوچ است مگر اینکه همه موافق شیشوبش باشند. چون بازی به دعوت گربه انجام میشد بازی از او شروع میشد. خشاب را چرخاند و پای چپ خود را نشانه رفت. ماشه را چکاند. پوچ بود. توی لوله فوت کرد و رد کرد به نفر بعد. سایه خشاب را چرخاند. پای راستش را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. پوچ. گرگ گفت: «گفتم مال خودمه. امشب پای راستم رو میزنم». سایه لوله را برد به سمت دهان خود. اما بهجای این که توی لوله فوت کند آن را گذاشت توی دهانش. همه میخکوب شدند. ماشه را چکاند. روباه جیغ کشید. پوچ. دوباره ماشه را چکاند. حالا گربه هم جیغ میکشید. باز هم پوچ. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق؟». سایه برای بار سوم ماشه را کشید. صدای جیغ و فریاد اتاق را پر کرده بود. سامی خودش را انداخت روی سایه. ششلول را از دستش گرفت و انداخت یکطرف و شروع کرد به کتک زدن. فحش میداد و مشت میزد. سعید پرید روی سامی و گردن او را گرفت. در حالیکه با هم گلاویز شده بودند سامی دستش را رساند به ششلول و گرفت به سمت سعید. سعید سرجای خود میخکوب شد. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق بیشعور؟ مگه نمیگم اون مال منه؟». و سریع ششلول را از دست سامی گرفت. پای راست خودش را نشانه رفت و ماشه را کشید. پر بود.
یکبار دیگر آخرین پیام شیرین را باز کرد و سعی کرد جوابی بنویسد. هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. نمیتوانست حواسش را جمع کند. حواسش بیشتر پیش کیف پولش بود. گوشیاش را گذاشت روی میز و کیف پولش را برداشت. با انشگت کوچکش تکه کاغذ کوچک تا خوردهای را از پشت کارت آموزشگاه زبان درآورد. تای کاغذ را باز کرد و محتویات آن را ریخت روی یک برگ آچهار. برگشت به اتاقخواب و سیگاری از توی پاکت درآورد. آرام خزید زیر ملافه و پایش را چسباند به پای سایه. فکر کرد که یک سال تمام طول کشید تا توانست به اینجا برسد. خوشحال بود که خداحافظی نکرده بود. شروع کرد به بارزدن سیگار. بعد از پرپوچ آمده بود طبقهی پایین و شیرین را دیده بود که دنبال او میگشت. شیرین پرسیده بود کجا بودی و سعید پرسیده بود کجا برویم. برگشته بودند خانهی سعید و تا دو روز بعد عطر چای سبز هر لحظه با سعید بود. همان شب بعد از برگشتن به خانهی سعید شیرین خواسته بود بداند آیا سعید خفاش را میشناسد یا نه. سعید تصمیم گرفته بود با سایه خداحافظی کند و با شیرین به تهران بروند. اما حالا خوشحال بود که خداحافظی نکرده است. با پشت دستش برجستگی گونهی سایه را لمس کرد. دستش را آرام حرکت داد تا رسید به خال چانهاش. اولین بار که دیده بودش با خود فکر کرده بود اگر خال چانهاش کمتر بود قشنگتر میشد. یک سال بعد، در حالیکه زیر نور چراغخواب به سایه زل زده بود برایش خوانده بود: «ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی، هر جا که روی زود پشیمان به در آیی». ولی حالا از چاه زنخدان رد شده بود و داشت سیبک گلویش را لمس میکرد. بدن سایه مطلقاً هیچ حرکتی نمیکرد. دستش را کمی جابجا کرد و سعی کرد با پشت دو انگشت نبض سایه را پیدا کند. صدای بیپ گوشی موبایلش را از اتاق دیگر شنید. دلش کشید برای خودش یک لیوان چای شیرین درست کند. یکضرب از تخت پایین آمد و رفت توی آشپزخانه. دکمهی کتری را زد و منتظر شد تا آب بجوشد. احساس کرد کسی توی خیابان پایین پنجره ایستاده. رفت کنار پنجره و از لای پرده به بیرون نگاه کرد. هیچ کس پایین پنجره نبود. کمی آنطرفتر ماشین شیرین را دید که سمت دیگر خیابان پارک شده بود. کسی پشت سرش بود. برگشت و سایه را دید که با رنگ پریده کنار در اتاق ایستاده بود. به چارچوب در تکیه داده بود و آنقدر شفاف بود که پشت سرش به راحتی دیده میشد. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. یک چای کیسهای برداشت و بو کرد. دوباره از لای پرده بیرون را نگاه کرد. احساس کرد کسی توی ماشیه نشسته و سرش را روی فرمان ماشین تکیه داده.