جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲
مي گفت ٦٨.٤ درصد مصرف دخانياتش مال وقتايي است كه با خودش فكر مي كند كه او را دوست دارد يا از او متنفر است. من هم نظرى نداشتم و فقط براى اينكه چيزى گفته باشم گفتم: چندان فرقى هم نمى كند
پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱
داستان مردی که نمرد - قسمت آخر (چهارم)
سعید سرحال بود. هیچ وقت آنقدر احساس سبکی نکرده بود. خبری از سایه
نبود. دختری که صورتک گربه داشت یک خط کشید توی دماغش. در حالی که پرههای
دماغش قرمز شده بود و میلرزید، با صدای خفه به پسری که برایش خط را کشیده
بود گفت: «سامی امشب یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟». پسر که صورتک سگ
داشت دستش را از پشت موهای دختر برد و پشت گردن دختر را لمس کرد و گفت: «تا
چی باشه گربهی ملوس». گربه دست سگ را از روی گردنش برداشت و گفت: «امشب
پر و پوچ بکنیم؟». سگ گفت: «امشب ممکنه همه پرپوچی نباشن. نامحرم داریم».
پسری که صورتک گرگ داشت برگشت و گفت: «اگه پرپوچ باشه منم هستم. اگه
شیشوبش بشه که چه بهتر. برو سامی. بپر رولور حاجی رو بیار». سگ گوشی
موبایلش را از جیبش بیرون آورد. شمارهای گرفت و از اتاق خارج شد. شیرین
آرام از سعید پرسید قرار است چه اتفاقی بیفتد و سعید که خودش هم نمیدانست
گفت چیز مهمی نیست. شیرین گفت میرود دستشویی و زود برمیگردد. سعید با
نگاهش تا دم در با او رفت. سایه را دید که از در تو آمد. صورتک خفاش داشت و
موهایش را، که تا آرنجش میرسید، روی سینهاش ریخته بود. سعید دست تکان
داد. سایه به سمت او آمد. سلام کرد و صورتش را جلو آورد. سعید دستش را
گذاشت پشت سایه و صورتش را بوسید. بوی خاک خیس پیچید توی سرش و سرخوشیاش
را دوچندان کرد. سایه پرسید:
- تنهایی میمون؟
- نه. با زنبور اومدم. رفت دستشویی و برگرده.
- حالاحالاها برنمیگرده.
و دستش را حلقه کرد دور بازوی سعید. او را برد سمت میز آنطرف اتاق و دو خط کشید روی میز. سایه هم خبر نداشت که مهیار آمده است یا نه. سگ وارد اتاق شد و با صدای بلند اعلام کرد: «پنج دقیقهی دیگه اتاق بالا پرپوچ میکنیم. گربه هست و گرگ و روباه و خودم. فعلاً واسه شیشوبش دو تا یار کم داریم». سایه دستش را بالا برد و گفت: «خفاش و میمون هم هستن». گرگ دود سیگارش را فوت کرد توی هوا و به گربه و روباه گفت امشب پای راستش را هم میزند. سعید پرسید قضیهی پرپوچ و شیشوبش چیست. سایه با فاصلهی چند ثانیه هر دو خط را کشید توی دماغش. اول چپ و بعد راست. بعد توضیح داد که بازی برای شش نفر است. شش نفر یک فشنگ میگذارند توی ششلول. برای پرپوچ هر کس یک دور خشاب را میگرداند و به سمت یکی از پاها یا دستهای خود ماشه را میکشد. اگر پر باشد و تیر شلیک شود بازی تمام است. اگر پوچ باشد میدهد به نفر بعدی تا یک دور کامل شود. بنابراین ممکن است برای هیچ کس پر نیاید. شیشوبش مثل پرپوچ است با این تفاوت که فقط نفر اول خشاب را میگرداند و بقیه حق گرداندن ماشه را ندارند. بنابراین حتماً برای یک نفر پر میآید. هنوز شیرین برنگشته بود و سایه گفت به این زودی برنمیگردد. با هم رفتند اتاق بالا. شش صندلی دایرهوار و رو به یکدیگر چیده شده بود. سایه نشست روی صندلی پشت به در و سعید را نشاند سمت چپ خود. سمت راست سایه گربه نشست و بعد گرگ. سمت چپ سعید روباه نشست که مدام در حال جویدن ناخنهای لاکزدهاش بود. سامی از توی کشوی میز یک ششلول قدیمی درآورد و یک فشنگ گذاشت توی خشاب. خشاب را جا زد و چرخاند. پرسید پرپوچ میزنیم یا شیشوبش. گرگ گفت شیشوبش و روباه گفت پرپوچ. قانون این بود که همیشه پرپوچ است مگر اینکه همه موافق شیشوبش باشند. چون بازی به دعوت گربه انجام میشد بازی از او شروع میشد. خشاب را چرخاند و پای چپ خود را نشانه رفت. ماشه را چکاند. پوچ بود. توی لوله فوت کرد و رد کرد به نفر بعد. سایه خشاب را چرخاند. پای راستش را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. پوچ. گرگ گفت: «گفتم مال خودمه. امشب پای راستم رو میزنم». سایه لوله را برد به سمت دهان خود. اما بهجای این که توی لوله فوت کند آن را گذاشت توی دهانش. همه میخکوب شدند. ماشه را چکاند. روباه جیغ کشید. پوچ. دوباره ماشه را چکاند. حالا گربه هم جیغ میکشید. باز هم پوچ. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق؟». سایه برای بار سوم ماشه را کشید. صدای جیغ و فریاد اتاق را پر کرده بود. سامی خودش را انداخت روی سایه. ششلول را از دستش گرفت و انداخت یکطرف و شروع کرد به کتک زدن. فحش میداد و مشت میزد. سعید پرید روی سامی و گردن او را گرفت. در حالیکه با هم گلاویز شده بودند سامی دستش را رساند به ششلول و گرفت به سمت سعید. سعید سرجای خود میخکوب شد. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق بیشعور؟ مگه نمیگم اون مال منه؟». و سریع ششلول را از دست سامی گرفت. پای راست خودش را نشانه رفت و ماشه را کشید. پر بود.
یکبار دیگر آخرین پیام شیرین را باز کرد و سعی کرد جوابی بنویسد. هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. نمیتوانست حواسش را جمع کند. حواسش بیشتر پیش کیف پولش بود. گوشیاش را گذاشت روی میز و کیف پولش را برداشت. با انشگت کوچکش تکه کاغذ کوچک تا خوردهای را از پشت کارت آموزشگاه زبان درآورد. تای کاغذ را باز کرد و محتویات آن را ریخت روی یک برگ آچهار. برگشت به اتاقخواب و سیگاری از توی پاکت درآورد. آرام خزید زیر ملافه و پایش را چسباند به پای سایه. فکر کرد که یک سال تمام طول کشید تا توانست به اینجا برسد. خوشحال بود که خداحافظی نکرده بود. شروع کرد به بارزدن سیگار. بعد از پرپوچ آمده بود طبقهی پایین و شیرین را دیده بود که دنبال او میگشت. شیرین پرسیده بود کجا بودی و سعید پرسیده بود کجا برویم. برگشته بودند خانهی سعید و تا دو روز بعد عطر چای سبز هر لحظه با سعید بود. همان شب بعد از برگشتن به خانهی سعید شیرین خواسته بود بداند آیا سعید خفاش را میشناسد یا نه. سعید تصمیم گرفته بود با سایه خداحافظی کند و با شیرین به تهران بروند. اما حالا خوشحال بود که خداحافظی نکرده است. با پشت دستش برجستگی گونهی سایه را لمس کرد. دستش را آرام حرکت داد تا رسید به خال چانهاش. اولین بار که دیده بودش با خود فکر کرده بود اگر خال چانهاش کمتر بود قشنگتر میشد. یک سال بعد، در حالیکه زیر نور چراغخواب به سایه زل زده بود برایش خوانده بود: «ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی، هر جا که روی زود پشیمان به در آیی». ولی حالا از چاه زنخدان رد شده بود و داشت سیبک گلویش را لمس میکرد. بدن سایه مطلقاً هیچ حرکتی نمیکرد. دستش را کمی جابجا کرد و سعی کرد با پشت دو انگشت نبض سایه را پیدا کند. صدای بیپ گوشی موبایلش را از اتاق دیگر شنید. دلش کشید برای خودش یک لیوان چای شیرین درست کند. یکضرب از تخت پایین آمد و رفت توی آشپزخانه. دکمهی کتری را زد و منتظر شد تا آب بجوشد. احساس کرد کسی توی خیابان پایین پنجره ایستاده. رفت کنار پنجره و از لای پرده به بیرون نگاه کرد. هیچ کس پایین پنجره نبود. کمی آنطرفتر ماشین شیرین را دید که سمت دیگر خیابان پارک شده بود. کسی پشت سرش بود. برگشت و سایه را دید که با رنگ پریده کنار در اتاق ایستاده بود. به چارچوب در تکیه داده بود و آنقدر شفاف بود که پشت سرش به راحتی دیده میشد. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. یک چای کیسهای برداشت و بو کرد. دوباره از لای پرده بیرون را نگاه کرد. احساس کرد کسی توی ماشیه نشسته و سرش را روی فرمان ماشین تکیه داده.
- تنهایی میمون؟
- نه. با زنبور اومدم. رفت دستشویی و برگرده.
- حالاحالاها برنمیگرده.
و دستش را حلقه کرد دور بازوی سعید. او را برد سمت میز آنطرف اتاق و دو خط کشید روی میز. سایه هم خبر نداشت که مهیار آمده است یا نه. سگ وارد اتاق شد و با صدای بلند اعلام کرد: «پنج دقیقهی دیگه اتاق بالا پرپوچ میکنیم. گربه هست و گرگ و روباه و خودم. فعلاً واسه شیشوبش دو تا یار کم داریم». سایه دستش را بالا برد و گفت: «خفاش و میمون هم هستن». گرگ دود سیگارش را فوت کرد توی هوا و به گربه و روباه گفت امشب پای راستش را هم میزند. سعید پرسید قضیهی پرپوچ و شیشوبش چیست. سایه با فاصلهی چند ثانیه هر دو خط را کشید توی دماغش. اول چپ و بعد راست. بعد توضیح داد که بازی برای شش نفر است. شش نفر یک فشنگ میگذارند توی ششلول. برای پرپوچ هر کس یک دور خشاب را میگرداند و به سمت یکی از پاها یا دستهای خود ماشه را میکشد. اگر پر باشد و تیر شلیک شود بازی تمام است. اگر پوچ باشد میدهد به نفر بعدی تا یک دور کامل شود. بنابراین ممکن است برای هیچ کس پر نیاید. شیشوبش مثل پرپوچ است با این تفاوت که فقط نفر اول خشاب را میگرداند و بقیه حق گرداندن ماشه را ندارند. بنابراین حتماً برای یک نفر پر میآید. هنوز شیرین برنگشته بود و سایه گفت به این زودی برنمیگردد. با هم رفتند اتاق بالا. شش صندلی دایرهوار و رو به یکدیگر چیده شده بود. سایه نشست روی صندلی پشت به در و سعید را نشاند سمت چپ خود. سمت راست سایه گربه نشست و بعد گرگ. سمت چپ سعید روباه نشست که مدام در حال جویدن ناخنهای لاکزدهاش بود. سامی از توی کشوی میز یک ششلول قدیمی درآورد و یک فشنگ گذاشت توی خشاب. خشاب را جا زد و چرخاند. پرسید پرپوچ میزنیم یا شیشوبش. گرگ گفت شیشوبش و روباه گفت پرپوچ. قانون این بود که همیشه پرپوچ است مگر اینکه همه موافق شیشوبش باشند. چون بازی به دعوت گربه انجام میشد بازی از او شروع میشد. خشاب را چرخاند و پای چپ خود را نشانه رفت. ماشه را چکاند. پوچ بود. توی لوله فوت کرد و رد کرد به نفر بعد. سایه خشاب را چرخاند. پای راستش را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. پوچ. گرگ گفت: «گفتم مال خودمه. امشب پای راستم رو میزنم». سایه لوله را برد به سمت دهان خود. اما بهجای این که توی لوله فوت کند آن را گذاشت توی دهانش. همه میخکوب شدند. ماشه را چکاند. روباه جیغ کشید. پوچ. دوباره ماشه را چکاند. حالا گربه هم جیغ میکشید. باز هم پوچ. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق؟». سایه برای بار سوم ماشه را کشید. صدای جیغ و فریاد اتاق را پر کرده بود. سامی خودش را انداخت روی سایه. ششلول را از دستش گرفت و انداخت یکطرف و شروع کرد به کتک زدن. فحش میداد و مشت میزد. سعید پرید روی سامی و گردن او را گرفت. در حالیکه با هم گلاویز شده بودند سامی دستش را رساند به ششلول و گرفت به سمت سعید. سعید سرجای خود میخکوب شد. گرگ فریاد زد: «چیکار میکنی احمق بیشعور؟ مگه نمیگم اون مال منه؟». و سریع ششلول را از دست سامی گرفت. پای راست خودش را نشانه رفت و ماشه را کشید. پر بود.
یکبار دیگر آخرین پیام شیرین را باز کرد و سعی کرد جوابی بنویسد. هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. نمیتوانست حواسش را جمع کند. حواسش بیشتر پیش کیف پولش بود. گوشیاش را گذاشت روی میز و کیف پولش را برداشت. با انشگت کوچکش تکه کاغذ کوچک تا خوردهای را از پشت کارت آموزشگاه زبان درآورد. تای کاغذ را باز کرد و محتویات آن را ریخت روی یک برگ آچهار. برگشت به اتاقخواب و سیگاری از توی پاکت درآورد. آرام خزید زیر ملافه و پایش را چسباند به پای سایه. فکر کرد که یک سال تمام طول کشید تا توانست به اینجا برسد. خوشحال بود که خداحافظی نکرده بود. شروع کرد به بارزدن سیگار. بعد از پرپوچ آمده بود طبقهی پایین و شیرین را دیده بود که دنبال او میگشت. شیرین پرسیده بود کجا بودی و سعید پرسیده بود کجا برویم. برگشته بودند خانهی سعید و تا دو روز بعد عطر چای سبز هر لحظه با سعید بود. همان شب بعد از برگشتن به خانهی سعید شیرین خواسته بود بداند آیا سعید خفاش را میشناسد یا نه. سعید تصمیم گرفته بود با سایه خداحافظی کند و با شیرین به تهران بروند. اما حالا خوشحال بود که خداحافظی نکرده است. با پشت دستش برجستگی گونهی سایه را لمس کرد. دستش را آرام حرکت داد تا رسید به خال چانهاش. اولین بار که دیده بودش با خود فکر کرده بود اگر خال چانهاش کمتر بود قشنگتر میشد. یک سال بعد، در حالیکه زیر نور چراغخواب به سایه زل زده بود برایش خوانده بود: «ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی، هر جا که روی زود پشیمان به در آیی». ولی حالا از چاه زنخدان رد شده بود و داشت سیبک گلویش را لمس میکرد. بدن سایه مطلقاً هیچ حرکتی نمیکرد. دستش را کمی جابجا کرد و سعی کرد با پشت دو انگشت نبض سایه را پیدا کند. صدای بیپ گوشی موبایلش را از اتاق دیگر شنید. دلش کشید برای خودش یک لیوان چای شیرین درست کند. یکضرب از تخت پایین آمد و رفت توی آشپزخانه. دکمهی کتری را زد و منتظر شد تا آب بجوشد. احساس کرد کسی توی خیابان پایین پنجره ایستاده. رفت کنار پنجره و از لای پرده به بیرون نگاه کرد. هیچ کس پایین پنجره نبود. کمی آنطرفتر ماشین شیرین را دید که سمت دیگر خیابان پارک شده بود. کسی پشت سرش بود. برگشت و سایه را دید که با رنگ پریده کنار در اتاق ایستاده بود. به چارچوب در تکیه داده بود و آنقدر شفاف بود که پشت سرش به راحتی دیده میشد. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. یک چای کیسهای برداشت و بو کرد. دوباره از لای پرده بیرون را نگاه کرد. احساس کرد کسی توی ماشیه نشسته و سرش را روی فرمان ماشین تکیه داده.
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱
داستان مردی که نمرد - قسمت سوم
بالاخره موبایلش را پیدا کرد. صدای بیپ گوشی موبایلش را که یعنی شارژ باتریاش دارد تمام میشود شنید. صدا از آن یکی اتاق آمده بود. جایی که سایه به آن «خلوتگاه» میگفت و دو بخش کلمه را با تاکید جداجدا ادا میکرد. سالن بزرگی که هم آتلیهاش بود، هم تاریکخانهاش. دیشب رفته بودند آنجا که سری جدید کارهای سایه را ببینند و موبایلش را آنجا جا گذاشته بود. تا سعید آمده بود شروع کند به گفتن داستان رفتن و خداحافظی، سایه پرسیده بود:
- پس کو جنست که گفته بودی جوره؟
- صبرکن، ایناهاش. میخوای من بپیچم یا بدم خودت؟
- مگه خودت نمیخوای؟
- چرا.
- خوب پس تا ردیفش کنی من هم چایی رو میذارم.
- فقط اول قیچیت رو بده من.
وقتی سایه سرحال بود کمتر یکجا بند میشد. اینجور مواقع شنوندهی خوبی هم نبود. شروع کرده بود به صحبت در مورد کارهای جدیدش. بعد هم که برده بودش «خلوتگاه» که کارها را نشانش بدهد و در همان حال دومی را هم بار زده بودند. بعد از دیدن کارها تا سعید خواسته بود صحبتش را شروع کند سایه گفته بود میرود دوش بگیرد. همانموقع فهمیده بود که سایه فهمیده که جریان رفتن به تهران به شیرین مربوط میشود. برای همین بود که مجال حرف زدن به او نداده بود. اصلاً سایه هیچوقت اینقدر حرف نمیزد. همهی حرفهای یک هفتهاش را میگذاشتی روی هم نصف آن شب هم نمیشد. تابستان سال پیش که برای اولین بار سایه را دیده بود غیر از سلام و خداحافظی فقط یک جمله از او شنیده بود. سعید داشت با مهیار در باب آداب نوشیدن حرف میزد که ناگهان برگشته بود به سمت سایه و پرسیده بود «مشروب مورد علاقهی شما چیه؟» و سایه با یکی دو ثانیه تاخیر با لحن بیخیال گفته بود: «من؟ نمیدونم. مهیار مشروب مورد علاقهی من چیه؟» و مهیار با قیافهای که انگار جهان را دست به دامان دانایی خود میبیند با لهجهی شمالی جواب داده بود: «تو؟ بهترین مشروب برای تو اسکاچه. میدونی چرا؟ چون تو معمولاً ...» و سایه قبل از تمام شدن جواب مهیار دوربینش را روی شیشهی در کشویی تراس که تصویر خودشان در آن منعکس شده بود تنظیم کرده و سه چهار بار پشت سر هم دکمهی شاتر را زده بود. بعد هم شروع کرده بود بیجهت با دوربین ور رفتن، فقط برای این بود که بگوید نه سوال سعید و نه جواب مهیار را به هیچ کجایش حساب نمیکند. سعید فکر کرده بود سایه به این سادگیها راه نمیدهد، و همین مشتاقترش کرد. نمیدانست چرا مطمئن است که سایه مهیار را به وصال رسانده. فقط نمیدانست چه چیز مهیار گارد او را باز کرده بود. یعنی فقط دو سه جمله کافی بود تا هر کسی بفهمد ضریب هوشی مهیار در بهترین حالت نصف سایه است. فندکی از روی میز برداشت و رفت سراغ ماشینش تا پیپ جدیدش را از توی ماشین بردارد. وقتی نشست توی ماشین فکر کرد اسم مهیار را باید میگذاشتند بختیار. وگرنه این آدم کجا و چنین لقمهای کجا. سطحی، پرمدعا، دروغگو، حقهباز ... با خودش با صدای بلند گفت: «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد». بعد فکر کرد البته کامیار هم بد اسمی نیست، ولی خوب حالا مطمئن هم نیست که واقعاً کام گرفته باشد.
سایه قیچی را آورده بود و سعید مشغول شده بود. در حین کار به حرفهای سایه گوش میداد. چای داشت آماده میشد و صدای سایه که از توی آشپزخانه در مورد سری جدید کارهایش حرف میزد به گوشش میرسید. صدای سایه بلندتر از همیشه بود و چیزی مصمم در خود داشت. در طول چای و سیگار اول سایه بدون وقفه حرف زد. با همان صدای بلند. با اینکه کنارش نشسته بود. حرفهای سایه که تمام شد سعید خواست شروع کند. میخواست بگوید دارد برمیگردد تهران. برای ترم بعدی هیچ کلاسی برنداشته و بنابراین دیگر نمیآید رامسر. میخواست بگوید خداحافظ چون دیگر قرار نیست سایه را ببیند. نه اینجا و نه تهران. ولی تا خواست شروع کند سایه گفت میرود دوش بگیرد و زود برمیگردد. از حمام که برگشت سومین سیگاری را بار زد و به اتاق خواب رفت. از همان جا با صدای بلند سراغ فندک و دستمال کاغذی را از سعید گرفت.
موبایل سعید کنار کلید ماشین و کیف پولش پیدا شد. موبایلش را چک کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود و سه پیام نخوانده داشت. اولی از شمارهای بود که نمیشناخت: «من که باور نمیکنم». احتمالاً اشتباهی فرستاده شده بود. پیام دومی از شیرین بود: «کلاس دومم کنسل شده. یه دو ساعتی زودتر آزاد میشم (آیکن خنده). اگه تونستی زودتر بیایی خبر بده». پیام سوم هم از شیرین بود: «نکنه هنوز خوابی؟». در جواب نوشت: «من ممکنه یه ساعتی ...»، اصلاح کرد: «من ممکنه دو ساعتی ...»، اصلاح کرد: «ببین شاید من ...»، و آخر سر کل نوشته را پاک کرد. تا حالا به یکدیگر زنگ نزده بودند و فقط پیام میفرستادند. این قراری بود که هیچوقت نگذاشته بودند، ولی هر دو به آن پابند بودند. اینبار اما، به دلیلی که خودش هم نمیدانست، پیام هم نفرستاد. لیست پیامهای شیرین را باز کرد و شروع کرد به مرور آنها. خیلی بیشتر از پیامهایی بود که او برای شیرین فرستاده بود. آخرین پیامی که برای شیرین فرستاده بود مال دو هفته پیش بود: «همین الان رسیدم. هر وقت آماده شدی بیا دم در. عجله نکن». بلافاصله شیرین از در بیرون آمد. کفشهایش را گرفته بود دستش و با دست دیگرش هم کیف و هم شالش را نگه داشته بود. هنوز چند متری با ماشین فاصله داشت که سعید در را از داخل برایش باز کرد. نشست و کیفش را گذاشت روی پایش. سلام کرد و صورتش را جلو برد برای روبوسی. موهای فرخوردهاش از کنار گوشش آویزان بود. سعید صورتش را گذاشت روی لپ شیرین و هر دو هوا را بوسیدند. شیرین مثل همیشه بوی چای سبز میداد.
- دیر که نکردم؟
- نه من همین الان رسیدم. تو مثل اینکه پشت در بودی؟
- من هر وقت استرس دارم سرعتم چند برابر میشه. یه نیم ساعتی هم زودتر حاضر شدم.
سعید ماشین را روشن کرد و راه افتاد:
- چون استرس داری اینقدر خوشکل شدی؟ یا چون خوشکل شدی استرس گرفتی؟
- نه نمیدونم چرا اینجوری هستم. میدونی، آخه من اونجا کسی رو نمیشناسم.
سعید خندید و گفت اصلاً قرار نیست آنجا کسی کسی را بشناسد. وقتی آنها هم صورتکشان را بزنند مثل بقیه میشوند. خودی و غریبه ندارد. سعید بعد از شش سوال موفق شد حدس بزند که صورتک شیرین چشمبند طرح زنبور است. شیرین بیست سوالش را پرسید و موفق نشد صورتک سعید را حدس بزند. سعید راهنمایی کرد: «بین میمون و دلقک مردد بودم. حالا تو بگو کدوم رو گرفتم». میمون.
- پس کو جنست که گفته بودی جوره؟
- صبرکن، ایناهاش. میخوای من بپیچم یا بدم خودت؟
- مگه خودت نمیخوای؟
- چرا.
- خوب پس تا ردیفش کنی من هم چایی رو میذارم.
- فقط اول قیچیت رو بده من.
وقتی سایه سرحال بود کمتر یکجا بند میشد. اینجور مواقع شنوندهی خوبی هم نبود. شروع کرده بود به صحبت در مورد کارهای جدیدش. بعد هم که برده بودش «خلوتگاه» که کارها را نشانش بدهد و در همان حال دومی را هم بار زده بودند. بعد از دیدن کارها تا سعید خواسته بود صحبتش را شروع کند سایه گفته بود میرود دوش بگیرد. همانموقع فهمیده بود که سایه فهمیده که جریان رفتن به تهران به شیرین مربوط میشود. برای همین بود که مجال حرف زدن به او نداده بود. اصلاً سایه هیچوقت اینقدر حرف نمیزد. همهی حرفهای یک هفتهاش را میگذاشتی روی هم نصف آن شب هم نمیشد. تابستان سال پیش که برای اولین بار سایه را دیده بود غیر از سلام و خداحافظی فقط یک جمله از او شنیده بود. سعید داشت با مهیار در باب آداب نوشیدن حرف میزد که ناگهان برگشته بود به سمت سایه و پرسیده بود «مشروب مورد علاقهی شما چیه؟» و سایه با یکی دو ثانیه تاخیر با لحن بیخیال گفته بود: «من؟ نمیدونم. مهیار مشروب مورد علاقهی من چیه؟» و مهیار با قیافهای که انگار جهان را دست به دامان دانایی خود میبیند با لهجهی شمالی جواب داده بود: «تو؟ بهترین مشروب برای تو اسکاچه. میدونی چرا؟ چون تو معمولاً ...» و سایه قبل از تمام شدن جواب مهیار دوربینش را روی شیشهی در کشویی تراس که تصویر خودشان در آن منعکس شده بود تنظیم کرده و سه چهار بار پشت سر هم دکمهی شاتر را زده بود. بعد هم شروع کرده بود بیجهت با دوربین ور رفتن، فقط برای این بود که بگوید نه سوال سعید و نه جواب مهیار را به هیچ کجایش حساب نمیکند. سعید فکر کرده بود سایه به این سادگیها راه نمیدهد، و همین مشتاقترش کرد. نمیدانست چرا مطمئن است که سایه مهیار را به وصال رسانده. فقط نمیدانست چه چیز مهیار گارد او را باز کرده بود. یعنی فقط دو سه جمله کافی بود تا هر کسی بفهمد ضریب هوشی مهیار در بهترین حالت نصف سایه است. فندکی از روی میز برداشت و رفت سراغ ماشینش تا پیپ جدیدش را از توی ماشین بردارد. وقتی نشست توی ماشین فکر کرد اسم مهیار را باید میگذاشتند بختیار. وگرنه این آدم کجا و چنین لقمهای کجا. سطحی، پرمدعا، دروغگو، حقهباز ... با خودش با صدای بلند گفت: «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد». بعد فکر کرد البته کامیار هم بد اسمی نیست، ولی خوب حالا مطمئن هم نیست که واقعاً کام گرفته باشد.
سایه قیچی را آورده بود و سعید مشغول شده بود. در حین کار به حرفهای سایه گوش میداد. چای داشت آماده میشد و صدای سایه که از توی آشپزخانه در مورد سری جدید کارهایش حرف میزد به گوشش میرسید. صدای سایه بلندتر از همیشه بود و چیزی مصمم در خود داشت. در طول چای و سیگار اول سایه بدون وقفه حرف زد. با همان صدای بلند. با اینکه کنارش نشسته بود. حرفهای سایه که تمام شد سعید خواست شروع کند. میخواست بگوید دارد برمیگردد تهران. برای ترم بعدی هیچ کلاسی برنداشته و بنابراین دیگر نمیآید رامسر. میخواست بگوید خداحافظ چون دیگر قرار نیست سایه را ببیند. نه اینجا و نه تهران. ولی تا خواست شروع کند سایه گفت میرود دوش بگیرد و زود برمیگردد. از حمام که برگشت سومین سیگاری را بار زد و به اتاق خواب رفت. از همان جا با صدای بلند سراغ فندک و دستمال کاغذی را از سعید گرفت.
موبایل سعید کنار کلید ماشین و کیف پولش پیدا شد. موبایلش را چک کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود و سه پیام نخوانده داشت. اولی از شمارهای بود که نمیشناخت: «من که باور نمیکنم». احتمالاً اشتباهی فرستاده شده بود. پیام دومی از شیرین بود: «کلاس دومم کنسل شده. یه دو ساعتی زودتر آزاد میشم (آیکن خنده). اگه تونستی زودتر بیایی خبر بده». پیام سوم هم از شیرین بود: «نکنه هنوز خوابی؟». در جواب نوشت: «من ممکنه یه ساعتی ...»، اصلاح کرد: «من ممکنه دو ساعتی ...»، اصلاح کرد: «ببین شاید من ...»، و آخر سر کل نوشته را پاک کرد. تا حالا به یکدیگر زنگ نزده بودند و فقط پیام میفرستادند. این قراری بود که هیچوقت نگذاشته بودند، ولی هر دو به آن پابند بودند. اینبار اما، به دلیلی که خودش هم نمیدانست، پیام هم نفرستاد. لیست پیامهای شیرین را باز کرد و شروع کرد به مرور آنها. خیلی بیشتر از پیامهایی بود که او برای شیرین فرستاده بود. آخرین پیامی که برای شیرین فرستاده بود مال دو هفته پیش بود: «همین الان رسیدم. هر وقت آماده شدی بیا دم در. عجله نکن». بلافاصله شیرین از در بیرون آمد. کفشهایش را گرفته بود دستش و با دست دیگرش هم کیف و هم شالش را نگه داشته بود. هنوز چند متری با ماشین فاصله داشت که سعید در را از داخل برایش باز کرد. نشست و کیفش را گذاشت روی پایش. سلام کرد و صورتش را جلو برد برای روبوسی. موهای فرخوردهاش از کنار گوشش آویزان بود. سعید صورتش را گذاشت روی لپ شیرین و هر دو هوا را بوسیدند. شیرین مثل همیشه بوی چای سبز میداد.
- دیر که نکردم؟
- نه من همین الان رسیدم. تو مثل اینکه پشت در بودی؟
- من هر وقت استرس دارم سرعتم چند برابر میشه. یه نیم ساعتی هم زودتر حاضر شدم.
سعید ماشین را روشن کرد و راه افتاد:
- چون استرس داری اینقدر خوشکل شدی؟ یا چون خوشکل شدی استرس گرفتی؟
- نه نمیدونم چرا اینجوری هستم. میدونی، آخه من اونجا کسی رو نمیشناسم.
سعید خندید و گفت اصلاً قرار نیست آنجا کسی کسی را بشناسد. وقتی آنها هم صورتکشان را بزنند مثل بقیه میشوند. خودی و غریبه ندارد. سعید بعد از شش سوال موفق شد حدس بزند که صورتک شیرین چشمبند طرح زنبور است. شیرین بیست سوالش را پرسید و موفق نشد صورتک سعید را حدس بزند. سعید راهنمایی کرد: «بین میمون و دلقک مردد بودم. حالا تو بگو کدوم رو گرفتم». میمون.
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱
داستان مردی که نمرد - قسمت دوم
به آشپزخانه که برگشت یادش آمد کتری برقی است و نیازی به فندک نیست.
دکمهی کتری را زد و یک لیوان تمیز از توی آبچک برداشت. توی کشوهای کابینت
دنبال چای کیسهای میگشت. شکر، قند، پولکی، نقل، عسل، همه چیز پیدا کرد
جز چای. آب جوشید و دکمهی کتری بالا پرید. دو قاشق عسل ریخت ته لیوان و با
آب جوش هم زد. آخرین جرعهی آب گرم و عسل را که سر کشید چشمش افتاد به
جعبهی چای کیسهای کنار کتری. با خود فکر کرد: «نیم ساعتم که نیم ساعت
نشد. پس خداحافظی هم دیگر اهمیتی ندارد». به قرارش با شیرین فکر کرد. باید
میفهمید چه وقت روز است. ممکن بود هنوز دیر نشده باشد. لیوانش را گذاشت
روی اوپن آشپزخانه و از همان جا نگاهش را به دنبال گوشی موبایلش به اطراف
چرخاند: آباژور گوشهی سالن از دیشب روشن مانده بود و سایهروشن تندی روی
مجسمهی چوبی کنارش درست کرده بود. یک بار مهیار با لهجهی شمالی گفته بود:
«سایه جان، یعنی من واقعاً نمیتونم بفهمم این چیه. میخوام بدونم واقعاً
این چیه درست کردی؟ آدمه؟ حیوونه؟ جون داره؟ لااقل یه راهنمایی بکن آخه
لامصب» و سایه از توی آشپزخانه خیلی شمرده گفته بود: «فقط میتونم بگم تو
جیبت جا نمیشه» و خندیده بود. از پشت آباژور تا میانهی سالن، دو چادر
مشکی زنانه دیوار را پوشانده بود. روی چادر اولی صدها کلمه به زبانی شبیه
به عبری نوشته شده بود. چیزی شبیه دعاهایی که روی طلسمها مینویسند. چادر
دوم چراغ روی دیوار را پوشانده بود. چراغ فقط به شکل یک برآمدگی از زیر
چادر دیده میشد. رنگ زرشکی که روی قسمتی از دیوار پاشیده شده بود فقط از
توی سوراخهای چادر معلوم بودند. سوراخهایی که روی چادر سوزانده شده
بودند. چشمهایش از روی کوسنهای کوچک زردرنگ روی کاناپهی مشکی به سمت میز
عسلی کوچک کنار کاناپه و بعد صندلی راحتی آنطرفتر کنار قفسهی کتابها
حرکت کرد. بالاخره موبایلش را دید. توی قفسهی کتابها بود. یک چای کیسهای
برداشت و رفت سمت موبایلش. ولی موبایل خودش نبود. موبایل سایه بود که
معلوم نبود از کی خاموش بوده. نمیدانست چطور میتواند بفهمد چه وقت روز
است. چای کیسهای توی دستش را دوباره بو کرد. شیرین میگفت بهترین چای دنیا
چای شیرین است، و هر بار هم که این را میگفت از این بازی زبانی آنقدر ذوق
میکرد که چشمهایش برق میزد: «هر کس یکبار خورده اعتراف کرده» و راست
میگفت. هیچ کس به خوبی شیرین چای را نمیشناخت. چای را بو میکرد و چشم
بسته اسمش را میگفت. رد خورد هم نداشت. چندبار توی اتاق استراحت اساتید
آموزشگاه حرف چای شده بود. وقتی سعید گفته بود چای اینجا خیلی بد است شیرین
جواب داده بود: «عالی نیست، ولی بد هم نیست».
اولین بار شیرین چای مورد علاقهی سعید را پرسیده بود و بعد هم سوالاتی دیگر از قبیل چای را چطور دم میکند و با چی میخورد و چندین سوال دیگر. بعد از هر سوال هم چنان با دقت گوش داده بود که گویی روانپزشکی است که دارد بیمار خود را روانکاوی میکند. بعد هم آرام و با اطمینان کامل چند نکتهی اساسی در مورد ویژگیهای چای خوب گفته بود. آخر سر هم خودش را معرفی کرده بود که آنجا فرانسه درس میدهد. جلسهی بعد، بعد از نطق چایی دوباره در مورد خودش حرف زده بود که پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شدهاند و شیرین بچه بوده که با مادرش به ایران میآیند. و اینکه سالی یک بار به دیدن پدرش به فرانسه میرود.
ظرف کمتر از ده روز این اتفاق چهار بار دیگر تکرار شد: سعید در زمان استراحت بین دو کلاس یک استکان چای برای خودش میریخت، یک قلپ میخورد، و یک نق میزد. یعنی که زیرلبی دارد نق میزند. ولی هر دو میدانستند که مخاطب آن نقها شیرین است. انگار که او مقصر باشد. شاید هم میخواست او را به خاطر اظهار نظر «عالی نیست، ولی بد هم نیست» خجالت بدهد. باید شیرین از این اشتباه بیرون میآمد و اظهار شرمندگی میکرد. اما او با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس، انگار که اصلاً منتظر این نق بوده، دوباره روانکاوی خود را شروع میکرد. بالاخره بعد از چند جلسه سوال و جواب و بحث و گفتگو این بحث به پایان رسید و شیرین نظر نهایی خود را اعلام کرد: « به نظر من شما به یک تور تفریحی آموزشی چایشناسی نیاز دارید». شیرین داشت آخر هفته به جمعه بازار رشت می رفت و از سعید دعوت کرد با او برود تا در «تور آموزشی» او شرکت کند.
شیرین دم یکی از بزرگترین مغازههای چایفروشی ایستاد: «از هر کدوم دوست داشتی یه ذره بردار، بیار بو کنم» و چشمهایش را بست. باور کردنی نبود. اسم تمام چایها را با چشم بسته میگفت. خواست برود چشمهای شیرین را چک کند تا مطمئن شود از لای پلکهایش نگاه نمیکند، ولی فکر کرد این کار بیشتر شبیه کار جرزنها است. اینبار دو تا از چایها را با هم مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. اسم هر دو را با اطمینان گفت. سعید داشت کمکم عصبی میشد. اینبار از لجش پنج شش چای را انتخاب کرد و از هر کدام ذرهای ریخت توی دستش. خوب مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. شیرین چندبار چایها را بو کرد و هیچ چیز نگفت. بالاخره کم آورد. لبخند پیروزی سعید میرفت که تبدیل به خنده و رجزخوانی شود که شیرین شروع کرد به گفتن اسم چایها. اسم تکتک آنها را با درصد هر کدام گفت و بعد چشمهایش را باز کرد: «البته اگه شک داری می تونی از فروشنده هم بپرسی. به شرط اینکه اسمها و درصدها یادت مونده باشه». سعید بیشتر از اینکه مبهوت شده باشد زورش گرفته بود. میدانست که شیرین هم فهمیده که زورش گرفته. بنابراین تلاشی برای پنهان کردن آن نداشت. بعد از لبخند کجی که به زور تحویل داده بود گذاشت اخمهایش توی هم برود. راه افتادند و هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودند که شیرین ایستاد و دست او را هم گرفت که یعنی وایسا. دست کرد از زیر روسریاش یکی از گوشیهای هدفون را از گوشش درآورد و گذاشت توی گوش سعید. صدای عاشورپور بود که ترانهی جمعه بازار را میخواند:
«ساز و نقارهی جوما بازار
جونبانا دیلا جونبانا دیلا جان جان ...»
بازار را میگشتند و گوش میدادند و کمکم دیگر از اخمها هم خبری نبود. بعضی وقتها شیرین بخشهایی از ترانه را زمزمه میکرد. همهی شعر را از بر نبود. از وسط جمله شروع میکرد، کلمات را یک در میان میگفت و آن هم با تردید. ولی ملودی را خیلی خوب و دقیق اجرا میکرد. جلوی مغازهی لبنیاتی ایستادند. سعید دوست داشت نزدیکتر به شیرین بایستد. بیجهت با گوشی توی گوشش ور رفت و به بهانهی اینکه سیم هدفون کوتاه است تقریباً چسبید به شیرین. شیرین آن یکی گوشی را هم از گوشش در آورد و داد به او و یک قدم فاصله گرفت. نیمی از روز را به گشتن توی بازار گذراندند و معلوم شد که شیرین در مورد هر محصولی کلی نظریه دارد: شاهتوت، ازگیل، پنیر، دوغ محلی، ترشی، ... .
اولین بار شیرین چای مورد علاقهی سعید را پرسیده بود و بعد هم سوالاتی دیگر از قبیل چای را چطور دم میکند و با چی میخورد و چندین سوال دیگر. بعد از هر سوال هم چنان با دقت گوش داده بود که گویی روانپزشکی است که دارد بیمار خود را روانکاوی میکند. بعد هم آرام و با اطمینان کامل چند نکتهی اساسی در مورد ویژگیهای چای خوب گفته بود. آخر سر هم خودش را معرفی کرده بود که آنجا فرانسه درس میدهد. جلسهی بعد، بعد از نطق چایی دوباره در مورد خودش حرف زده بود که پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شدهاند و شیرین بچه بوده که با مادرش به ایران میآیند. و اینکه سالی یک بار به دیدن پدرش به فرانسه میرود.
ظرف کمتر از ده روز این اتفاق چهار بار دیگر تکرار شد: سعید در زمان استراحت بین دو کلاس یک استکان چای برای خودش میریخت، یک قلپ میخورد، و یک نق میزد. یعنی که زیرلبی دارد نق میزند. ولی هر دو میدانستند که مخاطب آن نقها شیرین است. انگار که او مقصر باشد. شاید هم میخواست او را به خاطر اظهار نظر «عالی نیست، ولی بد هم نیست» خجالت بدهد. باید شیرین از این اشتباه بیرون میآمد و اظهار شرمندگی میکرد. اما او با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس، انگار که اصلاً منتظر این نق بوده، دوباره روانکاوی خود را شروع میکرد. بالاخره بعد از چند جلسه سوال و جواب و بحث و گفتگو این بحث به پایان رسید و شیرین نظر نهایی خود را اعلام کرد: « به نظر من شما به یک تور تفریحی آموزشی چایشناسی نیاز دارید». شیرین داشت آخر هفته به جمعه بازار رشت می رفت و از سعید دعوت کرد با او برود تا در «تور آموزشی» او شرکت کند.
شیرین دم یکی از بزرگترین مغازههای چایفروشی ایستاد: «از هر کدوم دوست داشتی یه ذره بردار، بیار بو کنم» و چشمهایش را بست. باور کردنی نبود. اسم تمام چایها را با چشم بسته میگفت. خواست برود چشمهای شیرین را چک کند تا مطمئن شود از لای پلکهایش نگاه نمیکند، ولی فکر کرد این کار بیشتر شبیه کار جرزنها است. اینبار دو تا از چایها را با هم مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. اسم هر دو را با اطمینان گفت. سعید داشت کمکم عصبی میشد. اینبار از لجش پنج شش چای را انتخاب کرد و از هر کدام ذرهای ریخت توی دستش. خوب مخلوط کرد و گرفت جلو صورت شیرین. شیرین چندبار چایها را بو کرد و هیچ چیز نگفت. بالاخره کم آورد. لبخند پیروزی سعید میرفت که تبدیل به خنده و رجزخوانی شود که شیرین شروع کرد به گفتن اسم چایها. اسم تکتک آنها را با درصد هر کدام گفت و بعد چشمهایش را باز کرد: «البته اگه شک داری می تونی از فروشنده هم بپرسی. به شرط اینکه اسمها و درصدها یادت مونده باشه». سعید بیشتر از اینکه مبهوت شده باشد زورش گرفته بود. میدانست که شیرین هم فهمیده که زورش گرفته. بنابراین تلاشی برای پنهان کردن آن نداشت. بعد از لبخند کجی که به زور تحویل داده بود گذاشت اخمهایش توی هم برود. راه افتادند و هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودند که شیرین ایستاد و دست او را هم گرفت که یعنی وایسا. دست کرد از زیر روسریاش یکی از گوشیهای هدفون را از گوشش درآورد و گذاشت توی گوش سعید. صدای عاشورپور بود که ترانهی جمعه بازار را میخواند:
«ساز و نقارهی جوما بازار
جونبانا دیلا جونبانا دیلا جان جان ...»
بازار را میگشتند و گوش میدادند و کمکم دیگر از اخمها هم خبری نبود. بعضی وقتها شیرین بخشهایی از ترانه را زمزمه میکرد. همهی شعر را از بر نبود. از وسط جمله شروع میکرد، کلمات را یک در میان میگفت و آن هم با تردید. ولی ملودی را خیلی خوب و دقیق اجرا میکرد. جلوی مغازهی لبنیاتی ایستادند. سعید دوست داشت نزدیکتر به شیرین بایستد. بیجهت با گوشی توی گوشش ور رفت و به بهانهی اینکه سیم هدفون کوتاه است تقریباً چسبید به شیرین. شیرین آن یکی گوشی را هم از گوشش در آورد و داد به او و یک قدم فاصله گرفت. نیمی از روز را به گشتن توی بازار گذراندند و معلوم شد که شیرین در مورد هر محصولی کلی نظریه دارد: شاهتوت، ازگیل، پنیر، دوغ محلی، ترشی، ... .
سهشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱
داستان مردی که نمرد - قسمت اول
هنوز پلکهایش سنگین بود و دوست نداشت چشمهایش را باز کند. حتی مطمئن نبود بیدار است یا فکر میکند بیدار شده. یادش نمیآمد کجاست. بدون اینکه چشم باز کند غلتی زد و از این پهلو به آن پهلو شد. کسی کنار او خواب بود و انبوه موهایش تا روی بالش او هم آمده بود. صورتش را چپاند توی موها و بوی خاک خیس سینهاش را پر کرد. سرش را کمی نزدیکتر برد. یادش آمد که دیشب آمده بود پیش سایه. یادش آمد که تصمیم گرفته بود که شب نماند، و مانده بود. چشمهایش را با تقلا باز کرد. دستش را دراز کرد و از روی پاتختی پاکت سیگار را برداشت. بالشش را به بالای تخت تکیه داد. خودش را بالا کشید و نیمخیز توی تخت نشست. سیگاری گیراند و به صورت سایه خیره شد. خشک و بیحرکت توی تخت افتاده بود. انگار که مرده باشد حتی نفس هم نمی کشید. ناگهان لبهایش جنبید و انگار که حواسش به همه چیز بوده به آرامی پرسید: «چیزی هم توش هست؟». سعید دود سیگار را به جای جواب فوت کرد توی صورت سایه. فقط بوی سیگار میداد و نه هیچ چیز دیگر. حالا علاوه بر لبها دست سایه هم تکانی خورد و موهای خرمایی رنگش را از صورتش کنار زد. خال چانهاش از این زاویه واضحتر دیده میشد. این بار پرسید: «چیزی هم از دیشب مونده؟» و این بار جواب سعید نوچ کشداری بود که قبل از سوال تمام شده بود. بلافاصله بعد از گفتن نوچ از سایه پرسید «چایی میخوری؟» و هیچ جوابی نشنید. دوباره همان بدن خشک و بیحرکت که گویی قرار بود تا ابد در خواب بماند. با خود فکر کرد شاید خیالات برش داشته و سایه اصلاً حرفی نزده.
از تخت که پایین آمد انگار یک مشت سوزن زیر پایش ریخته باشند. چند بار پایش را باز و بسته کرد تا خون بدود توی پایش. باید به این حرکت احمقانه همینطور ادامه میداد تا سوزن ها کمتر و کمتر شوند. با خود فکر کرد این اولین اتفاق هر روز بعد از بیدار شدن است: پیروزی خون بر سوزن. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و شروع کرد به جمع کردن دستمال کاغذیهای مچالهی کنار تخت. وقتی دیشب تلفن زده بود، سایه اول گفته بود کار دارد. بهتر است بگذارد برای روز دیگر. بعد که گفته بود جنسش جور است نظر سایه عوض شده بود: میتواند کارش را بگذارد برای روز بعد و او را همان شب ببیند. دستمالها را انداخت توی سطل زباله و کتری را آب کرد. دنبال فندک یا کبریت میگشت. این اولین بار نبود که نظر سایه در طول یک مکالمهی تلفنی عوض میشد. رگ خوابش را خوب میدانست. برگشت به اتاق خواب تا فندک را از کنار تخت بردارد. یک دستمال دیگر کنار تخت افتاده بود. فکر کرد چند دقیقه پیش این دستمال اینجا نبود. فندک را و دستمال را برداشت. تعجب کرد از اینکه دستمال خیس بود و تازه. سرش را برگرداند و نگاهی به سایه انداخت. رنگش پریده بود. نزدیک صورتش شد تا ببیند واقعاً نفس میکشد یا نه. نفس سایه به صورتش خورد و دوباره بوی خاک خیس پیچید توی سرش. اول به سایه گفته بود میخواهم ببینمت که او جواب داده بود کار دارم. بعد گفته بود فقط نیم ساعت میآید برای خداحافظی که سایه خندیده بود. گفته بود نه نیم ساعت را باور میکند، نه خداحافظی را. مجبور شده بود دوباره از آخرین حربهاش استفاده کند: جنسش جور است. رگ خوابش را میدانست. واقعاً میخواست فقط نیم ساعت برود برای خداحافظی. ولی تمام شب را مانده بود و تازه هنوز هم خداحافظی نکرده بود.
از تخت که پایین آمد انگار یک مشت سوزن زیر پایش ریخته باشند. چند بار پایش را باز و بسته کرد تا خون بدود توی پایش. باید به این حرکت احمقانه همینطور ادامه میداد تا سوزن ها کمتر و کمتر شوند. با خود فکر کرد این اولین اتفاق هر روز بعد از بیدار شدن است: پیروزی خون بر سوزن. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و شروع کرد به جمع کردن دستمال کاغذیهای مچالهی کنار تخت. وقتی دیشب تلفن زده بود، سایه اول گفته بود کار دارد. بهتر است بگذارد برای روز دیگر. بعد که گفته بود جنسش جور است نظر سایه عوض شده بود: میتواند کارش را بگذارد برای روز بعد و او را همان شب ببیند. دستمالها را انداخت توی سطل زباله و کتری را آب کرد. دنبال فندک یا کبریت میگشت. این اولین بار نبود که نظر سایه در طول یک مکالمهی تلفنی عوض میشد. رگ خوابش را خوب میدانست. برگشت به اتاق خواب تا فندک را از کنار تخت بردارد. یک دستمال دیگر کنار تخت افتاده بود. فکر کرد چند دقیقه پیش این دستمال اینجا نبود. فندک را و دستمال را برداشت. تعجب کرد از اینکه دستمال خیس بود و تازه. سرش را برگرداند و نگاهی به سایه انداخت. رنگش پریده بود. نزدیک صورتش شد تا ببیند واقعاً نفس میکشد یا نه. نفس سایه به صورتش خورد و دوباره بوی خاک خیس پیچید توی سرش. اول به سایه گفته بود میخواهم ببینمت که او جواب داده بود کار دارم. بعد گفته بود فقط نیم ساعت میآید برای خداحافظی که سایه خندیده بود. گفته بود نه نیم ساعت را باور میکند، نه خداحافظی را. مجبور شده بود دوباره از آخرین حربهاش استفاده کند: جنسش جور است. رگ خوابش را میدانست. واقعاً میخواست فقط نیم ساعت برود برای خداحافظی. ولی تمام شب را مانده بود و تازه هنوز هم خداحافظی نکرده بود.
دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱
یه دستگاهی هست به اسم اپل تی وی
چند
وقت پیش یکیش رو خریدم و داشتم تستش می کردم که توی یوتیوب خوردم به فیلم
به همین سادگی (میرکریمی). همین جوری الکی الکی تا آخرش رو دیدم. گفتم
:«ای، بدک نبود». بعد دیدم فیلم چهارشنبه سوری (فرهادی) هم هست. خواستم فقط
اولش رو ببینم، ولی طرف ول کن معامله نبود. تا آخرش رو با اشتیاق دیدم.
گفتم: «استاد سینماست این فرهادی». نصفه شب شده بود و خواستم برم بخوابم که
دیدم هامون (مهرجویی) هم هست. الکی الکی تا آخر اون رو هم دیدم. حالا موندم برای این یکی چی بگم!
اپلیکیشن فرم سعدی شیرازی
سوال) نام؟
جواب) بنده را نام خویشتن نبود
س) لقب؟
ج) هرچه ما را لقب دهند آنیم
س) شغل؟
ج) ما گدایان خیل سلطانیم
س) ملیت؟
ج) شهروند هوای جانانیم
س) محل سکونت؟
ج) گر برانند و گر ببخشایند، ره به جای دگر نمیدانیم
س) وضعیت تاهل؟
ج) هر گلی نو که در جهان آید، ما به عشقش هزاردستانیم
س) میزان تحصیلات؟
ج) مر خداوند عقل و دانش را ، عیب ما گو مکن که نادانیم
س) شما از تماشاکنان کدام منطقه هستید؟
ج) ما تماشاکنان بستانیم
س) آیا تمام اظهارات فوق را تایید می کنید؟
ج) هر چه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم
محل امضا
سعدیا بی وجود صحبت یار، همه عالم به هیچ نستانیم
پیشنهادات، انتقادات:
تو به سیمای شخص مینگری!
ما در آثار صنع حیرانیم.
جواب) بنده را نام خویشتن نبود
س) لقب؟
ج) هرچه ما را لقب دهند آنیم
س) شغل؟
ج) ما گدایان خیل سلطانیم
س) ملیت؟
ج) شهروند هوای جانانیم
س) محل سکونت؟
ج) گر برانند و گر ببخشایند، ره به جای دگر نمیدانیم
س) وضعیت تاهل؟
ج) هر گلی نو که در جهان آید، ما به عشقش هزاردستانیم
س) میزان تحصیلات؟
ج) مر خداوند عقل و دانش را ، عیب ما گو مکن که نادانیم
س) شما از تماشاکنان کدام منطقه هستید؟
ج) ما تماشاکنان بستانیم
س) آیا تمام اظهارات فوق را تایید می کنید؟
ج) هر چه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم
محل امضا
سعدیا بی وجود صحبت یار، همه عالم به هیچ نستانیم
پیشنهادات، انتقادات:
تو به سیمای شخص مینگری!
ما در آثار صنع حیرانیم.