کفش
کفش
مطلب چهارم از سررسيدنامه: داستان کوتاه
کفش
«از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی خيابان ها قدم می زند. قبل از اولين آدم می آيد توی خيابان و بعد از آخرين نفر هنوز هم همانجاست. من خودم هميشه می بينمش. توی زمستان، شب هايی که آب از سرما يخ می بندد و باد و سرما توی کله ی آدم را پوک می کند، پابرهنه قدم می زند. پاهايش از سرما کبود شده، ولی باز هم راه می رود، آن هم پا برهنه. وقتی هم که سرما تمام شده باز هم راه می رود. روی آسفالت، روی ماسه، روی سنگلاخ ها، خارهايی که توی آن خرابه (با دست جايی را اشاره می کند) روييده اند. نه که فکر کنی از عمد اينجور جاها می رود. او فقط راه می رود، فقط همين. مهم نيست که زير پايش چه باشد. تابستان اينجا را که خودتان مستحضريد چه جهنمی است. اواسط روز مگر کسی از جانش سير شده باشد که از خانه بيرون بيايد. وقتی آفتاب آسفالت را داغ می کند، دوچرخه هم توی آسفالت می چپد. ولی او هنوز هم راه می رود. به خدا آقا زير همين آفتاب و روی همين آسفالت. تمام پوست صورتش سرتاسر سياه شده، حتی پشت پلکهايش».
اين جملات را منشی پدرم با آب و تاب تعريف می کرد. صدها بار شنيده بودمشان، ولی آنقدر با هيجان تعريف می کرد که هر بار ناخودآگاه سراپا گوش می شدم. بالاخره موفق شد از آن مرد خيّر مقداری پول بگيرد. سريع سوار دوچرخه شد و نيم ساعت نشده بود که با يک جفت کفش کتانی ارزان قيمت برگشت. از خوشحالی داشت بال در می آورد. من هم خوشحال بودم. البته با ديدن کفش ها که چقدر محقر بود کمی جا خوردم. ولی مهم نبود، بقول منشی پدرم قضيه ی مرگ و زندگی در ميان است. اگر فکری برای تاول پاهايش نشود، ممکن است چرک زخم ها او را بکشد. او کفش ها را به ما نشان می داد که دوباره مرد ديوانه را آنسوی خيابان ديديم. داشت مسيری را که چند دقيقه پيش رفته بود، بر می گشت. منشی پدرم بطرف او دويد و من و مرد خيّر و پسر همسايه مان که تازه رسيده بود نگاه می کرديم. او کفش ها را به مرد ديوانه داد و مرد ديوانه بعد از کمی نگاه کردن به آنها انداختشان. دوباره کفش ها را به مرد ديوانه داد و دوباره انداختشان. چندبار اين اتفاق تکرار شد تا اينکه منشی پدرم دست مرد ديوانه را گرفت و او را کشان کشان به سمت ما آورد. به ما که رسيد داشت او را تهديد می کرد که کفش ها را بپوشد. مرد ديوانه فقط می گفت : «ولم کن، ولم کن». مرد خيّر به مرد ديوانه گفت :«ببين عزيزم، ما اين کفش را پايت می کنيم و ديگر پاهای تو اذيت نخواهد شد. بعداً که فهميدی اين کفش ها خوبند برای ما دعا هم می کنی». مرد ديوانه در حالی که تلاش می کرد دستش را رها کند فقط می گفت «ولم کن». مرد خيّر اشاره ای به ما کرد و من و منشی پدرم و پسر همسايه مان او را به زور نشانديم. بعد کفش را به پايش کرديم و بندهايشان را هم گره کور زديم که نتواند درشان بياورد. مرد خيّر هم بالای سر ما ايستاده بود و با تکان دادن سرش به نشانه ی رضايت و تأييد ما را نگاه می کرد. پسر همسايه مان گرفته بودش و من و منشی پدرم هر کدام يک کفش را پايش کرديم و او هم ديگر کاملاً ساکت شده بود. بالاخره موفق شديم.
و من پس از آن روز ديگر هيچوقت آن مرد ديوانه را نديدم که از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی ...
مرداد 81
کفش
«از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی خيابان ها قدم می زند. قبل از اولين آدم می آيد توی خيابان و بعد از آخرين نفر هنوز هم همانجاست. من خودم هميشه می بينمش. توی زمستان، شب هايی که آب از سرما يخ می بندد و باد و سرما توی کله ی آدم را پوک می کند، پابرهنه قدم می زند. پاهايش از سرما کبود شده، ولی باز هم راه می رود، آن هم پا برهنه. وقتی هم که سرما تمام شده باز هم راه می رود. روی آسفالت، روی ماسه، روی سنگلاخ ها، خارهايی که توی آن خرابه (با دست جايی را اشاره می کند) روييده اند. نه که فکر کنی از عمد اينجور جاها می رود. او فقط راه می رود، فقط همين. مهم نيست که زير پايش چه باشد. تابستان اينجا را که خودتان مستحضريد چه جهنمی است. اواسط روز مگر کسی از جانش سير شده باشد که از خانه بيرون بيايد. وقتی آفتاب آسفالت را داغ می کند، دوچرخه هم توی آسفالت می چپد. ولی او هنوز هم راه می رود. به خدا آقا زير همين آفتاب و روی همين آسفالت. تمام پوست صورتش سرتاسر سياه شده، حتی پشت پلکهايش».
اين جملات را منشی پدرم با آب و تاب تعريف می کرد. صدها بار شنيده بودمشان، ولی آنقدر با هيجان تعريف می کرد که هر بار ناخودآگاه سراپا گوش می شدم. بالاخره موفق شد از آن مرد خيّر مقداری پول بگيرد. سريع سوار دوچرخه شد و نيم ساعت نشده بود که با يک جفت کفش کتانی ارزان قيمت برگشت. از خوشحالی داشت بال در می آورد. من هم خوشحال بودم. البته با ديدن کفش ها که چقدر محقر بود کمی جا خوردم. ولی مهم نبود، بقول منشی پدرم قضيه ی مرگ و زندگی در ميان است. اگر فکری برای تاول پاهايش نشود، ممکن است چرک زخم ها او را بکشد. او کفش ها را به ما نشان می داد که دوباره مرد ديوانه را آنسوی خيابان ديديم. داشت مسيری را که چند دقيقه پيش رفته بود، بر می گشت. منشی پدرم بطرف او دويد و من و مرد خيّر و پسر همسايه مان که تازه رسيده بود نگاه می کرديم. او کفش ها را به مرد ديوانه داد و مرد ديوانه بعد از کمی نگاه کردن به آنها انداختشان. دوباره کفش ها را به مرد ديوانه داد و دوباره انداختشان. چندبار اين اتفاق تکرار شد تا اينکه منشی پدرم دست مرد ديوانه را گرفت و او را کشان کشان به سمت ما آورد. به ما که رسيد داشت او را تهديد می کرد که کفش ها را بپوشد. مرد ديوانه فقط می گفت : «ولم کن، ولم کن». مرد خيّر به مرد ديوانه گفت :«ببين عزيزم، ما اين کفش را پايت می کنيم و ديگر پاهای تو اذيت نخواهد شد. بعداً که فهميدی اين کفش ها خوبند برای ما دعا هم می کنی». مرد ديوانه در حالی که تلاش می کرد دستش را رها کند فقط می گفت «ولم کن». مرد خيّر اشاره ای به ما کرد و من و منشی پدرم و پسر همسايه مان او را به زور نشانديم. بعد کفش را به پايش کرديم و بندهايشان را هم گره کور زديم که نتواند درشان بياورد. مرد خيّر هم بالای سر ما ايستاده بود و با تکان دادن سرش به نشانه ی رضايت و تأييد ما را نگاه می کرد. پسر همسايه مان گرفته بودش و من و منشی پدرم هر کدام يک کفش را پايش کرديم و او هم ديگر کاملاً ساکت شده بود. بالاخره موفق شديم.
و من پس از آن روز ديگر هيچوقت آن مرد ديوانه را نديدم که از صبح علی الطلوع تا بوق سگ توی ...
مرداد 81