سورچی چند فحش آب نکشیده بزبان ترکی و روسی داد. صدای شلاقش بلند شد. گاری بلرزه افتاد: «یع تو یو دو شومات. سکین آروادین.» به اسبها تکرار میکرد: «گحبه»، باز صدای شلاق بلند شد و گاری حرکت کرد. صدای زنگ گردن اسبها، تکان اثاثیه، صدای چرخ گاری و دعا خواندن مسافرین هیاهوی غیر مشخصی تولید کرده بود. صدای صلوات از همه گاری ها بلند شده بود. گاریهای دیگر با جار و جنجال از جلو و عقب گاری یوزباشی حرکت میکردند.
علویه با صورت غضبناک برگشت به جوان صاحب پرده گفت: «- آقا موچول! واسیه شوم بچه ها چی گرفتی؟
«- هیچی، پول پیش من نبود، نون تو سفره هس.
«- اونجا در دکون، شامی کباب درس کرده بودن بوش به بچه ها خورده دلشون خواسه. مگم نگفتم شامی بخری؟
«- پول که پیش من نیس.
«- هوم! جیگرت واسیه پول لک زده. آرد تو دهنت بود بمن بگی؟ مگه «پاده» هفت شاهی بهت ندادم چکار کردی؟
«- خودت گفتی برای سینیه زینت پیه بز و نشاسته بگیرم، جیران خانوم هم تربت سید شهدا داد سنار هم شیره خریدم وانگهی از صبح تا شوم من جون میکنم، آخرش هم هیچی عایدم نمیشه.
«- اوهو! خوشم باشه حالا با من یکی بدو میکنی، رو بمن یراق میشی؟ معلوم میشه زیر دمت خار خسک درآورده... نگذار دهنمو واز کنم.
آقا موچول پاهای سرما زده خودش را از توی گیوه خیش در آورد نشان داد «- آخه مگه بمن وعده نکرده بوی برام یه جفت جوارب پشمی بگیری. پس چطور شد؟
علویه عوض جواب دستش را بلند کرد زد تو سر زینت که با رنگ بر افروخته که و که سرفۀ خشک میکرد و مثل اینکه همه را مخاطب قرار داد گفت: «- الاهی این ذلیل مرده ها بزمین گرم بخورن که جونمو بلبم رسوندن (ته گاری را نشان داد) ببین اون بچه نصف توه، از اون یاد بگیر. الاهی درد و بلاش بخوره تو کاسیه سرت.»
بچه ته گاری با صورت زرد، رنگ دمپختک بر و بر به آنها خیره نگاه میکرد، زینت سادات و خواهر کوچکش طلعت سادات که شکم باد کرده و پلکهای سرخ داشتند بگریه افتادند.
ننه حبیب که صورت درازی مثل صورت اسب داشت و خال گوشتی که رویش مو در آورده بود روی شقیقه اش دیده میشد، همینطور که انگشتر عقیق را دور انگشتش میگردانید گفت: «- خواهر حالا عیبی نداره. من دو سه تا گل شامی کباب خریدم با هم قاتق نونمون میکنیم. خدا رو خوش نمیاد این بچه سیدارو اینجور میچزونی!
...
علویه خانم اولین داستان مجموعه ی «علویه خانم (و ولنگاری)» اثر صادق هدایته. چند روز پیش مجموعه ی نسبتاً کاملی از آثار هدایت رو جایی دیدم و این کتاب رو که قبلاً نخونده بودم امانت گرفتم.
علویه خانم داستان زن میانسالیه که بهمراه چهارنفر دیگه (که تا آخر داستان هم نسبت واقعی اونا با همدیگه معلوم نمیشه) بهمراه یه کاروان زیارتی دارن از تهران به مشهد میرن. این چهار نفر عبارتند از: دو کودک به نامهای زینت سادات و طلعت سادات (طبق ادعای علویه بچه های اون هستن)، یک نوجوان به نام عصمت سادات (گاهی دختر علویه، گاهی عروس وی و گاهی دختر سر راهی) و آقا موچول (نوجوان یا تازه جوانیه که گاهی پسر علویه است و گاهی داماد وی). علویه که خودش رو سیده معرفی میکنه و زنیست مقدس مآب، علاوه بر واداشتن آقاموچول به پرده داری (پرده مذهبی واقعه عاشورا) خودش هم به صیغه ی مردان مختلف بخصوص زائران مشهد در میاد. از هر چیزی نهایت سوء استفاده رو میکنه، از بچه ها، از همسفران، از سیادتش و غیره. دعوای هوشمندانه ی علویه با آقاموچول در مورد شامی کباب و دروغش در مورد هوس بچه ها به شامی کباب (بچه هایی که غیر از فحش و کتک از اون فقط نون خالی گیرشون میاد) و توسری دقیقی که به زینت میزنه همه برای اینه که خبر داره همسفرش ننه حبیب شامی داره و با این کارا میخواد اون رو هم تلکه کنه.
زبان محاوره ها در این داستان صرفنظر از ارزش ادبی، ارزش زبان شناختی هم داره. بسیاری از اصطلاحات مورد استفاده ی شخصیت های قصه برای من تازگی داشت.
بعد از اینکه این داستان رو خوندم، در مورد صادق هدایت و آثار ادبیش چند تا نکته به ذهنم میرسه:
فکر کنم بیشتر اونایی که آثار هدایت رو خوندن موافق باشن که همه ی آثارش در حد بوف کور نیستن. در کنار شاهکارهایی مثل بوف کور و سه قطره خون آثار ضعیف تری هم (از نظر ادبی) مثل علویه خانم و یا توپ مرواری داره. مثلاً به بخش زیر توجه کنید:
چند دقیقه قافله ایست کرد. فاونس بادی جلوی گاری را روشن کردند. یک فانوس بادی هم در داخل گاری به سقف آویزان کردند. دوباره سرو صدا و ناله چوب بلند شد. سایه های دراز از دنبالش کشیده میشدند.
ماه کنار آسمان تنها و گوشه نشین، بشکل داس نقره ای بود و بنظر میآمد که با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را می کشد و با چهره ای غمگین به اعمال چرکین مردم زمین مینگرد.
وقتی که کاروان ایست میکرد، صدای سوزناک چرخ گاری خفه میشد.
بعد از دور مثل هزارپا ...
به نظر من، استفاده از کلمات صریح در یه داستان (یا فیلم) برای القای یک احساس، نشون دهنده ی یه ضعف ابتداییه. مثلاٌ برای توصیف یه صحنه وحشتناک نباید گفت «در آن لحظه منظره ی بسیار وحشتناکی پیش چشمانم ظاهر شد، از ترس داشتم قالب تهی میکردم، اضطراب و ترس در فضای آنجا موج میزد ...» این کار مثل اینه که توی یه صحنه ی وحشتناک در یه فیلم سینمایی، پایین تصویر بصورت زیرنویس بنویسی «این صحنه بسیار ترسناک است، لطفاً جیغ بزنید!». تو داستان باید فقط هر چی هست بگی، همونطور که دوربین فیلمبرداری فقط هر چی هست رو نشون میده و بیننده از خود صحنه حس ترس رو میگیره نه از توضیحات بیجای مولف بصورت زیرنویس. اگرچه مثال هایی که زدم یه کم افراطیه، ولی اونجایی که هدایت نگاه ماه به زمین رو توصیف میکنه و در مورد اعمال چرکین مردم و صدای سوزناک چرخ گاری صحبت میکنه همین ضعف (نه به تابلویی مثال هایی که زدم) رو داره.
یه نمونه دیگه رو ملاحظه کنید:
در هر منزلی که قافله لنگ میکرد، علویه بعد از کسب اجازه یوزباشی، به آقا موچول اشاره میکرد، فوراً هر پنج نفر بلند میشدند، دم امامزاده یا سقاخانه و یا کاروانسرا محل مناسبی پیدا میکردند، و پرده ای که با خودشان داشتند باز میکردند. آقا موچول مامور توضیحات مجالس روی پرده بود و هرجا گیر میکرد علویه باو نهیب میزد و اشتباهاتش رو درست میکرد، عصمت سادات برای سیاهی لشکر و دو بچه بعنوان کتک خورده و مخصوصاً برای مجلس گرم کنی بودند. بچه ها مثل دو طفلان مسلم گردنشان را کج میگرفتند، و علویه وقت بزنگاه آنها را نیشگان میگرفت و از صدای ناله و زاری آنها تماشاچیان بگریه میافتادند....
پرده از مجلس عید غدیر خم شروه میشد. عید قربان و نزول گوسفند از آسمان، صحرای کربلا، جنگ علی اکبر، جنگ ابوالفضل، حمله نهرالقمه، بازار شام، تخت یزید، ظهور مختار، خولی، سگ چهار چشم، پل صراط، جهنم، بهشت، غرفه مسلمین و غیره ... همۀ این مجالس تاثیر مخصوصی در تماشاچیان میکرد، زیرا یک تکه از افکار و هستی خودشان را روی پرده می دیدند، یک نوع احساس همدردی و یگانگی فکری همه آنها را بهم مربوط میساخت.
روی این پرده سرتاسر عقاید، ایده آل و محرک مردم نقش شده بود، و بتدریج که باز میشد بمنزلۀ آینه ای بود که تنها عقاید ماورای طبیعی خود را میدیدند که مطابق محیط و احتیاجات خودشان درست کرده بودند، بلکه یکجور انعکاس، یک آینه ای بود که تمام وجو معنوی آنها رویش نقش بسته بود.
به بعد از جمله ی همه ی این مجالس تاثیر مخصوصی در تماشاچیان میکرد دقت کنید، من انتظار داشتم این توضیحات مشروح و مبسوط رو توی نقدهای روانشناختی/جامعه شناختی/نشانه شناختی این اثر بخونم، نه توی خود اثر. به نظر من اینکه توضیحات اینچنینی توی داستان بیاری و به خواننده اجازه ندی خودش برداشت کنه نه تنها زور گفتن به مخاطب و کم شعور دونستن اونه، بلکه از تعریف کردن آخر داستان (و یا فیلم) هم بدتره (دیدین بعضی آدمای ضد حال میان هی آخر فیلم رو تعریف میکنن؟).
با این وجود دو تا نکته هست که باعث میشن هنوز هم هدایت رو نویسنده بزرگ و بسیار بزرگی بدونم، بلکه همین آثار (ضعیف تر)ش رو هم آثار ارزشمندی بحساب بیارم:
اول اینکه بسیاری از آثار هدایت ازقبیل همین «علویه خانم» و «حاجی آقا» صرفنظر از ارزش های ادبی، آینه های بسیار حساس و ریزبین و درشت نمای وضعیت فرهنگی، اجتماعی و اخلاقی ایران در زمان حیات هدایت هستن. اهمیت و ارزش این موضوع زمانی بیشتر روشن میشه که فکر کنیم میشه این کارکرد آینه وار رو در مورد زمان حاضر هم صادق دونست. به نظر من بسیاری از رذائل اخلاقی و فرهنگی مطروحه توسط هدایت در جامعه زمان خودش، کمابیش در جامعه عصر ما هم وجود دارن.
دوم اینکه صرفنظر از آثار ماندگار هدایت مانند بوف کور، همین آثار ضعیف تر رو هم با دونستن اینکه تا اون زمان چه آثار داستان نویسی ای در ادب فارسی وجود داشته، میشه کارهای بزرگی دونست.